منو خواهرم و پسرعمم خاله بازی میکردیم با پتو و چادر و بالش رو تخت خونه میساختیم ب هزار زحمت خونه رو میساختیم تا بازی شروع میشد من با پسر عمم ب مشکل میخوردم😄😄😄دعوامون میشد اون بیشعورم کل خونه ای ک ساختیم رو خراب میکرد میرفت قهر😄😄😄خیلی کوچیک بودیم بعدش ک اون میومد خونمون منم تو اتاقم راهش نمیدادم بازم باهام قهر میکرد کلا دل نازک بود😄😄😄
تا گذشت و بزرگ شدیم و عاشق من شد نمیدونم چرا من.چون همیشه باهاش دعوا میکردم ولی بهم گفت از همون کوچیکی دوستم داشته.خلاصه بازم بعد از کشمکشهای زیاد بهش جواب رد دادم اخه اصلا دوستش نداشتم ب عنوان همسر.
اونم رفت انگلیس البته ب سختی چندین بار رفت و برگشت و دیپورت میشد تا تونست کلا بره .الان پشیمونم کاش باهاش میرفتم😅😅😅😅ولی میدونم اگه باهاش عروسی میکردم از اینجا جم نمیخورد اینم شانس ماست ب هرکی جوتب رد میدم میره خوشبخت میشه😂😂😂اون روزی پسر همسایمون میگفت میام خواستگاریت ک جواب رد بدی منم برم خوشبخت بشم 😅بیشعور تاکید کرد گفت ببین فقط جواب رد بدیا دارم ریسک میکنم😆😆😆😆