من خیلی دوستش دارم وتا الان واسه خوشحالیش هرکاری کردم.همیشه خواستم احساس خوشبختی کنه.هرجورتونستم کنارش بودم و همه جا همراهیش کردم.اما اون هیچوقت از لحاظ عاطفی کنارم نبوده و درکم نکرده.من باردارم و حالمم خوب نیست حالت تهوع شدید دارم ولی شوهرم به فکر مادرشه که کرونا داشته و الان کاملا خوبم شده.من نمیگم به فکرش نباشه خب مادرشه.ولی من چی؟من که خودم همیشه مادرشو دوست داشتم و هرکاری تونستم براشون انجام دادم.چرا الان که میدونه حالم خوب نیست و براخودمونم به زور غذا میپزم مادرشو اورده که من ازش پرستاری کنم؟بخدا اگه حالم روبه راه بود حرفی نداشتم اونم عین مادر خودمه ولی واقعا حال خوبی ندارم.اینقدر که به فکر مادرشه که چی میخواد و چی نمیخواد به فکر من نیست.اصلا من براش هیچ جذابیتی ندارم با اینکه از همه نظر خوبم.هیچوقت تاسمتش نرم سمتم نمیاد.باخودم میگم دلتو به چیه این زندگی خوش کردی؟توکه جایگاهی تو زندگیش نداری چرا موندی؟شمابودین چیکار میکردین😔
حتی به مادرش گفته بود قدم بچه ی ما بد بوده که مریض شدی...خیلی دلم شکست.بعد از یک سال اقدام خدا بهمون بچه داده