2777
2789

سلام

بعد ۷سال زندگی مشترک و دو بچه، امسال داشتیم خونه میساختیم که اول خرداد رهن خونه قبلی تموم شد و مجبورشدیم تخلیه کنیم.همسرم گفت نهایتا دوهفته دیگه خونه آمادست و میریم خونه پدرمادرهامون.بنابدلایلی و کرونا مجبور شدم ۱ماه اول را اکثرا خونه پدرشوهر باشم.

تو این مدت برادرشوهر ۲۳سالم یهو عاشق ۱دختر شد و قصد ازدواج کرد اما چون از هرلحاظ اون دختر سطحش پایینتر بود مادر و پدر و خواهرش کاملا مخالف بودن.من تنها کسی بودم که نظری نداشتم و معتقد بودم علف دهن بزی باید خوش باشه

اول تیر مثلا واسم کیک تولد گرفته بودن که دیدیم طلا خیلی گرون شد و من یسری طلا فروخ

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

فروخته بودم و ۱ماه از مهلتی که همسر گفته بود گذشته بود و هنوز خونه خیلی کار داشت و همه پولارو تموم کرده بود و فقط امیدش بع طلای من بود.

من فقط چندکلمه به خواهرشوهر گفتم کاش پدرتون کنترلش میکرد تو خرج و کار خونه و الان طلا داره هرروز بالا میره ولی اینجور که پیش میره من اگر همه طالامو بدم هم قرار نیست تموم بشه این خونه

دختره رفت به مادرش چی گفت که وقتی من وارد اتاق شدم مادرشوهر شروع کرد به کنایه که مال زن مثل ک.... خر میمونه.چقد منت میذاری.خونه واسه خودتونه. خوشیتون یاد ما نیستین‌.........

دخترهم همراهی میکرد

خیلی بغض کردم که تلفن خونه زنگ خورد و مشغول صحبت شد که من رفتم آب خوردم و رفتم تو اتاقم تاظهر اشک ریختم.همسر امد و رفتیم واسه ناهار که مادرشوهر سنگین بود و دختر هم یجوری و منم با بغض نتونستم چیزی زیاد بخورم.ظرفارو جمع کردم و باز رفتیم همسر خوابید و عصر کیک بریدیم خوردن و همسر رفت بیرون

منم ۱ بچم که کوچیکه را برداشتم خدافظی کرد و با آژانس رفتم خونه دوستم

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  

خب مادرشوهرت راست میگه دیگه چقد عروسا پر توقعن.  

حداقل تشکر که نمیکنین اینجور حرفارو هم نزنین دیگه. 

اون مادر بنده خدا و اون خواهره چه گناهی دارن که شوهر شما خرج کرده پولارو. 

آخرش که خونه ساخته بشه به مادرشوهر و خواهر شوهرتون میگین که خوشین؟ نه 

آخرش میگین خونه من، اونا هم اگه بیان یه هفته بمونن از روز دوم باد میکنین 

تا دو روز جواب تماس همسرو ندادم

و بعد دو روز رفتم خونه پدرم که نیم ساعت بعد بچه بزرگم زنگ خونه را زد و امد داخل و گفت پدرومادرشوهر اوردنش و رفتن

خیل ناراحت شدم.همیشه قبل اوردن بچه مادرشوهر بهم خبر میداد

شاید من هنوز نرفته بودم خونه پدرم خوب اونا نگران میشدن

تا ۱هفته جوای تماس همسرو ندادم و وقتی امد حضوری بهش گفتم اما اهمیتی نداد و گویا ازمادرش پرسیده چی شده اونا جور دیگه به تفع خودشون توضیخ دادن

حدود ۳هفته شد و هییییچ خبری ازشون نشد.معمولا مادرشوهرم اگر سه روز ازمنو بچه ها بی خبر بود یا ناراحتمون میکرد خودش زنگ میزد و برومون نمیاورد و مثلا میگفت فردا فلانجا معمونیه بیاین بریم و منم کوتاه میومدم و بروم نمیاوردم اما اینبار تا ۳هفته خبری نشد

و این مدت مشغول کشمکش با برادرشوهر برای ازدواجش و بعد هم خواستگاری و مهریه و آزمایش و..... بودن و صداشو در نمیاوردن

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  

بعد سه هفته همسرم امد بهم گفت مادرم گفته فردا بریم خونشون

گفتم من نمیام.گفت بگم زنگت بزنه.گفتم لازم نیست بگی چون نمیام و گفته بود که کار خواستگاری پیش رفته 

اونم زنگ نزد

اما فرداشبش پدرشوهر حضوری امد خونه پدرم.من و بچه هام تنها بودیم و ازش خوب پذیرایی کردم و عادی صحبت کردیم و موقع خدافظی بچه بزرگم گریه میکرد که منم میخوام بیام خونتون و من هرچی مانعش میشدم گریش قطع نمیشد که نهایتا گفتم اون مادربزرگ سه هفته احوالتو نپرسیده تو کجا میخوای بری؟

پدرشوهر با عصبانیت گفت این چه حرفیه؟شورشو دراوردی و اگر فردا پسرم بچهدها رو نیاره خونم با والدینت صحبت میکنم و تکلیفتو روشن میکنم.

منم گفتم از چی منو میترسونید من امیدی به این زندگی ندارم و هرچه زودتر تکلیفمو روشن کنید و او با عصبانیت رفت

)به همسرم تهدید کرده بودم تا اول مرداد اگر خونه تموم نشه میرم دنبال طلاق،البته جدی نبود و اونم دائم مسخرم میکرد اما گویا خرسیده بود)

واسه تنهاییام و دلتنگیام اینجام  
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز