مامانم مریض شده ، تب و بدن درد.
بنده خدا توی اتاق محمد قرنطینه شده.
محمد دو روز رفت کلاس.
روز اول رضا نبود.خودم با آژانس بردمش.
اونجا نشستم تا باهم برگردیم.
قبل از رفتن ، مامانم آماده شد ک ببردش، اما قبول نکرد.
کلاس از ۷ونیم تا ۹ ونیم بود.من فکر میکردم تا ۹ هست.من توی دفتر نشستم و منتظر موندم.
فقط یکی از همکلاسی هاش بود ، اونم ب این دلیل که مادرش کارمنده و مجبور بوده بیاردش.
توی این بازه زمانی دو تا زنگ تفریح داشتن ک یکیش رو رفتن یک دور توی حیاط زدن و دستاشون رو شستن.
و دومی رو مربی پرورشی رفته بود پیششون.
محمد ب مربی گفته بود چرا مثل بابام قهوه ای و تیره پوشیدین.به من باشا میگم صورتی بپوشین و ....
ب مامان دو بار زنگ زدم گفت خوابن.بار سوم گفت بیدار شدن ولی یکی بقل و یکی روی پا خوابیدن.
فهمیدن پس میشه صبح ها بی خودی مدام شیر نداد.
موقع رفتن ک محمد اومد توی دفتر.مدیر پرسید خوش گذشت.گفت نه.
مربی میگفت خوبه قدزت نه گفتن داره.
و اگر مسئولین این صراحت رو داشتن ، کشور گل و بلبل میشد.
آژانس گرفتم و برگشتیم.
اون روز انجام تکالیف محمد تغییر محسوس داشت.
یهو رنگ آمیزیش کلی خوب شد.
البته خودش میگفت من اونجا یه راه حل برای رنگ کردن ب ذهنم رسید و ....
و بجای اینکه کل شکل رو یهو رنگ بزنه ، تکه تکه با رنگ های مختلف رنگ میزد.این باعث میشد مداد عوض کنه و هم تنوع بشه و خسته نشه هم از خط نزنه بیرون.
توی راه برگشت بهش گفتم ک باید بریم برات کیف بخریم.این کلاسور مناسبت نیست.
میگفت من یک کیف فوق العاده میخوام.ک مثل دستگاه باشه.مشقامم بنویسه.
راننده آژانس ب سختی جلو خودشو گرفت نزنه زیر خنده.
رضا بعد از ظهر رسید.ناهار نخورده فوری رفت جلسه .
باز ساعت ۵اومد.ناهار خورد و کمی استراحت کرد.و دوباره رفت جلسه تا ۹.
قرار بود وقتی اومد محمد آماده باشه تا فورا برن بیرون خرید.دفتر شطرنجی و شابلون لازم داشت.
وقتی برگشتن ، یک جعبه تخم مرغ های رنگی ک توش خمیر بود هم خریده بود.با یه اسلایم نارنجی ک توش یه دانیاسور خال خالی بود.
یه کیک تولد و نون و آب.
فردا رضا گفت ک بهش گفتم برای مامان گل بخریم.گفته نه.ب چ دردش میخوره.باید چیزی بخریم ک بهش نیاز داره و لازمش میشه، مثل پوشک!😅🙄😓