پاسی از شب نگذشته بود که همگی دیدند نوری باعظمت و درخشانی که از خورشید هم نورانی تر بود.در آسمان ظاهر شدوهمه جارو روشن کردسپس ان نور به سمت خانه شیخ علی آمد.تا برپشت بام منزل قرار گرفت.
دقایقی نگذشته بود که صدایی آمد و قصاب را فراخواند.قصاب خدمت امام عج شرفیاب شد وامام از او خواست تا یکی از بزغاله ها را سر ببردو طوری قرار دهد که همه خون آن از ناودان سرازیر شود وبه حیاط بریزد.
وقتی خون در حیاط جاری شد آن 40 مرد فکر کردن که امام عج قصاب را کشته .
پس از اندکی شیخ علی فراخوانده شد وشیخ دید کهقصاب سالم است و یکی از بزغاله ها ذبح شده است.
امام از قصاب خواست برغاله دیگر را نیز همان گونه ذبح کند.وقتی که خون در حیاط جاری شد همگی یقین پیدا کردند که امام شیخ علی و قصاب را گردن زده است .پس به خاطر حفظ جانشان دیدار با امام به قیمت کشته شدنشان است پس همگی فرار کردند.و منزل شیخ را ترک کردند.