من توی خانواده پر جمعیت به دنیااومدم.بچه آخر بودم.مادر م هر کاری کرد منو نتونست بندازه از قرصو آمپول تا بلند کردن وسایل سنگین.اما تنها حامی من یعنی خدا نذاشت اتفاقی برام بیفته.روزی که من دنیا اومدم هیچ کس خوشحال نبود خواهرم میگه که از شدت ناراحتی گریه میکرده.همین تنها خواهرم میشه دشمن خونی من.
من پنج تا برادر دارم و یه خواهر با فاصله سنی زیاد آخرین برادرم که قبل منه پنج سال از من بزرگتره.دیگه خودتون حساب کنید که چقدر فاصله سنی با پدر و مادرم داشتم.