در مسافرت ها :
در سال یکی از مسافرتها ایرانگردی بود و دو تا سه خانواده میشدیم و شروع میکردیم
توی راه برای استراحت چادر میزدیم و شبها حتما هتل یا سوئیت میگرفتیم چون استراحت و حمام لازم داشتیم
ولی همسفرها ی ما اینو قبول نداشتن و خرج اضافه میدونستن و یا توی راه غذا درست کردن اونم روی پیکنیک و بدون امکانات
ولی من قبول نداشتم و میگفتم اومدم تفریح گاهی شوهرم ازبیرون میگرفت برام ولی اونا اجازه کامل نمیداند که ما جدا از اونا رفتار کنیم مخصوصا برادرش البته با اینکه وضع خوبی داشتن ولی دستو دلباز نبودن ولی برعکس من و شوهرم مخصوصا تو مسافرتها اصلا رعایت نمیکردیم
شرایط سختی بود و من جرات مخالفت نداشتم و هیچی نمی گفتم
هر سال. سال تحویل با اینکه خونه پدرم به ما نزدیکتر بود باید اول میرفتیم خونه پدر شوهرم
و بعد برای سر زدن یا شام خونه پدرم میرفتیم
وقتی مریض بود و یا پریود بازم کارها رو انجام میدادم و رعایت حال خودم رو نمیکردم ولی شوهرم اگه یه سردرد ساده داشت شرکت نمیرفت و تازه
تو خونه همش میگفت ساکت... بچه رو ساکت کن
دارو بیار ...اینو میخوام و...
هیچ وقت از لباس و تیپ خودش و خریدهاش نمیگذشت
ولی من گاهی گذشت میکردم و سر سری میگرفتم
اونقدر گوشی و ضعیف بودم که حتی اگه اخم یا چشم غره و حتی مخالفت کوچک میکرد کلا از قصدم منصرف میشدم
تازه گاهی هنوز بهش نگفته بودم چون تو ذهنم برای خودم بزرگش کرده بودم و ترس از مخالفتش داشتم
منصرف میشدم از بیان اون خواسته و این باعث شد کم کم احساس سر خوردگی و ضعیف بودن بیاد سراغم ..اینا همه بعد از بهبود روابطم بیشتر به چشمم اومد و باعث شد این مشکل رو رفعش کنم