واقعا تر زده ب اعصابم
ی خواهرناتنی دارم ، دختر مامانمه از ازدواج اولش
از ی طرف دلم واسش میسوزه ک بچه طلاقع و یروز با کارت خودم رفتیم براش خرید کردم رفتیم کافه و خیلی خوشحال شد و منم اخلاقم جوریه ک کسی خوشحال شه خودم خیلی بیشتر از اون خوشحال میشم
از ی طرف واقعا اعصابمو خورد کرده
تو بهزیستی بود ، تازگیا اومده خونه
بابام اتاق منو ب اون بزرگی با سرویس خواب و کمدم داد ب اون
من تو پذیرایی رو زمین میخوابم😐
یعنی فک کنین با همین خواهرم ۳تا بچه ایم
اون از همه بزرگتره من وسط داداشم ۷ساله. ، ولی درواقع من بچه بزرگم ،اون جز خونواده ما حساب نمیشه😢😐😒
بچه بزرگ تو پذیرایی میخوابه😐بچه ۷ ساله(داداشم) خودش اتاقش اندازه اتاق قبلیِ من با سرویس خوابش میخوابه اونوقت من رو زمین میخوابم
من دوتا مرغ عشق داشتم خیلی دوسشون داشتم و ب خودم عادت داده بودم
الان این خانوم اومده و اونارو ازم گرفته
بابام گف برات قناری میخرم ، یهو خانوم پرید وسط گف نه نه باباجووون واسه من بخر
گفتم میخوای باغ وحش وا کنی؟ چخبره اینهمه پرنده ؟ پرنده های منو ورداشتی بستت نبود؟
یهو مامانم داد زد سرم گف حسسسود بخیل راضی نیستی خواهرت خوشحال باشه
منم گفتم اولن خوبی های من از دماغش دربیاد (نمیخواستم این حرفو بزنم ولی این چیزایی ک گفتم یک هزارمه کاراییه ک براش کردم)اونقد ک من با خوشحالیاش خوشحالم ک اون منو نمیخواد و راضی نیس خوبی منو ببینه ، دومن اون خواهر من نیس ، دختربزرگ خونه منم
بعد بابامم گف مرجااااان بس کن خفه شو
همشون ریختن سر من و اون روز ب روز پررو تر میشه
خیلی دلم گرفته از دستشون
از وقتی ک اومده خونمون رابطم با مامان با بابام خیلی بد شده
میخوام خودمو خوب کنم بباهاشون ولی خودشون نمیزارن
اون ۲۱سالشه من ۱۹