علی ک بیدار شد عملا دیدن نمایشگاه ب اتمام رسید.
خریدهای رضا رسید و رفت جلوی در تحویل گرفت و ضدعفونی کرد.
چند تبکه ظرف توی سینک بود شست ، بعد کمی میوه شست و خوردیم.من گوشت شستم و اون کاردیش کرد.
محمد بچه ها رو مشغول کرد و من براشون فرنی درست کردم.
رضا غذا رو درست کرد .
من سفره رو انداختم و بشقاب ، قاشق چنگال و ناهر رو آوردم.طبق معمول محمد درست و حسابی نهار نخورد.
غذا با اینکه جز نمک هیچ ادویه ای نداشت عالی شده بود.
بچه ها گریه میکرد و من با سرعت زیاد نهار خوردمو گوشت برای محمد خرد کردم.
نهایتا ته بشقابم موند ک بعد از شیر دادنشون برگشتم و خوردم.
محمد هم غذاش رو خورد اما کلی وقت طول کشید.
آریو یک کم رفتار هاش فرق کرده .
در طول روز یک کم اذیت بود.و زود گریه اش در میومد.و تنها راهی ک آروم میشدن شیر دادن بود.
رضا میگفت شیر دادنت مثل مدرسان شریف شده.
نق میزنن ، شیر میدی.
گریه میکنن شیر میدی.
خوابشون میاد ، شیر میدی.
حتی کاری ب کارت ندارن شیر میدی.
اینجا اونجا همه جا فقط حربه ات شیر دادنه.
راست میگه .دیشب ک الکی الکی علی نمیخوابید سعی کردم با راه بردن و پستونک و ... خوابش کنم اما نشد.خیلی مقاومت کردم.در نهایت باباش بغلش کرد و کمی آروم شد ولی بازم با شیر خوابید.
بعد از ناهار محمد ذرت خورد .اصلا ب عشق همین ناهار ذرتش رو تموم کرد.
آریو ب شدت دست میخوره ، نه فقط دست کهرچی دم دستش باشه ، میخوره. احتمالا زود دندون در بیاره.
رضا بیشتر پیش ما بود تا توی اتاقش.هر چند باید استراحت کنه و داروهاش رو ب موقع بخوره تا آبسه اش بخوابه.
پدرش زنگ زد و باهم صحبت کردنو طبق معمول روی آیفن بود و ماشنیدیم.
وضعیت مازندراناز کرونا وخیمه و اینه خواهرش دارن میرن اونجا ، پدر و مادرش رو نگرانکرده .
غروب رضا بلندگوی محمد رو برداشت و برامون زیارت عاشورا حوند و بعد هم مداحی کرد.
اول هر شعری ک بلد بود خوند ولی بعدش رفت سرچ کرد و چند مداحی کامل آورد.
ساعت ۹ونیم آریو رو رضا روی پا خوابوند.علی هم خوابید ولی زود بیدار شد.
بخاطر همین از ده و نیم علی قصد خواب داشت اما موفق نمیشد.خوابش هم بشدت سبکه.
دوباره خاموشی زدم و ب
محمد گفتم صدای تلویزیون رو کم کنه.ولی همین حرف زدن های داداشش هم بیدارش میکرد.
بردمش روی تخت اتاق خودمون بخوابونمش.
اما تا اومدم بیرون باز گریه کرد و مجبور شدم برگردم.
نهایتا آریو رو هم آوردم پیش برادرش اما باز هم علی نخوابید.
یعنی از ۱۰ و نیم تا ۱۲ یک ریز شیر خورد و نخوابید.
وسطش دو بار کوچولو آریو رو شیر دادم.
رضا کلی کمکم کرد وقتی هر دو گریه میکردن.
در نهایت محمد با تشر پدرش تی وی رو خاموش کرد و ما برگشتیم سر جای خودمون.
علی از شیر خوردن خسته شده بود.گریه میکرد و هیچ جوری نشد آرومش کنم.حتی پوشکش رو با اینکه زود بود عوض کردم و پاش رو شستم.
احتمال میدم دل درد داشت.
بین ۱۰ تا ۱۱ شامشون رو هم خورده بودن.
با کلی عروسک بازی و تغییر صدا و ...
وگرنه ب خودشون بود دوست داشتن فوری دمر بشن و اونجوری غذا داون سخت بود.
آریو رو گذاشتم روی پا و علی بغلم.
ولی آروم نشد.رضا باز اومد بغلش کرد و راه برد و با چراغ قوه گوشی با محمد کمی سایه بازی کردن.
بعد محمد اومد گرفت کنار من و آریو خوابید و رضا یه قصه سرهم بندی شده تعریف کرد.
در نهایت محمد توی جای من خوابید.
علی هم ک خوابش برده بود باباش بردش روی تخت گذاشتش.و من و آریو هم جای محمد.
آربو ک خوابید ، پوشکش رو عوض کردم.
رفتم آشپزخونه یک کم مرتب سازی انجام دادم ، برای ناهار فردا لپه خیس دادم و محمد رو منتقل کردم سر جاش.
میوه ها رو توی یخچال جا دادم ، چون آشپزخونه کولر نداره ، خیلی گرم میشه.
و نون برای فردا صبح گذاشتم بیرون .
علی باز بیدار شد و رضا باز خوابوندش.گویا خواب بد میدیده چون با چشم های بسته گریه میکرده.
امروز محمد میگفت این بازی برای زمانیه ک خدا هم نبوده ، میخواست بگه یعنی خیلی قدیم.
گفتم خدا همیشه بوده.
میگفت بالاخره یک وقتی نبوده اولش ، و گفت کی ب وجودش آورده ، یککم سربسته براش گفتم ک زیاد دنبال چیزهای فلسفی نره.
ترسش هم خدا رو شکر بهتر شده و تا یادش نیاد خودش میره تو اتاقش و ..... و کارهاش رو انجام میده.
امروز یک کم تیر و کمون بازی و کشتی بازی همکردیمکخوشش اومده بود.
چند بار هم باز داد زد و چیزی پرتاب کرد ک خدا رو شکر خطری نداشت.
فقط یو یو اش رو پرتاب کرد رفت زیر کابینت و دیگه نتونست در بیاره ، کلی ناراحت شد و براش گفتم ک بالاخره دیدی پرتاب کردن چقدر بده و گاهی جبران ناپذیر.
چند باری هم لفظی دعوامون شد ، اما زود از دل هم در آوردیم.