چون نمیزاره پسرم بره بازی کنه وقتی نیست میگم پسرم بره حیاط مجتمع پیش بچه ها بازی کنه ۳ تا مسر تومجتمع هستن از صبح تا شب رو به رو واحد مامیشینن همینکه میرم داخل تراس حواسم به پسرم باشه سرشون بالاست نگاه میکنن کار همیشگی شونه الان رفتم باز برگشتن بالا نگاه کردن گفتم بابا این مجتمع به تین بزرگی از صبح تا شب اینجا نشستین جرات ندارم بیام نگاه پسرم کنم یا برید یه جای دیگه یا وقتی میام اینجا حق ندارید زل بزنید بهم چیزی نگفتن فقط خندیدن ولی باز تکرار میکنن چیکار کنم جی بهشونبگم