2777
2789

بابا اخر شب اومد با دمش داشت گردو میشکست عجیب بود اینهمه خوشحالیش مامان لیوان چایی رو گذاشت جلوش و گفت خیره حاجی خوشحالی ...

بابا در حالی ک چایی رو هورت میکشید گفت چندتا لباس واسم بزار صبح میرم بندر چند روزی نیستم

_بندر... چرا؟

+ اره چند تن بار اهن دارم خورده واسه بندر کلی پول توشه باید خودمم برم ک پولشو بگیرم یک قرون دو زار نیست ک بچه هارو بفرستم باس خودم برم ...

مامان با سر اشاره ای به من ک داشتم سفره رو واسه بابا میچیدم کرد و گفت بقیشو خودم میارم تو برو پیش راضبه 

رفتم بیرون و در اتاقو بستم و فال گوش وایسادم حتما مامان میخاست قضیه راضی رو بگه...

مامان انقدر اروم پچ پچ میکرد ک نمیشد چیزی فهمید خسته شدم و رفتم پیش راضی...

_چیشد گفتش

گفتم نه من ک هرچی گوشمو تیز کردم چیزی نفهمیدم 

_ نگران نباش هروقت بگه فریاد بابا بلند میشه میفهمیم فال گوش واسادن نمیخاد...

ریحان فک کنم امروز تکون خوردنای بچمو حس کردم 

با ذوق گفتم واقعا راست میگی

_ اره ...نمیدونم شایدم خیال کردم 

ریحان یه چیزی بپرسم راستشو میگی...

+ اره ابجی مگه تا به حال از زبون من دروغ شنفتی...

_ بیا بشین کنارم و با دست ب جای خالی کنارش اشاره کرد.. کنارش نشستم دستمو گرفت به چشام نگاه کردو گفت: تو دلت پیش نادره

+ چی میگی راضی من میخام درس بخون میخام معلم بشم بشینم به نادر فک کنم 

_ لپمو بوسید و گفت میدونم ک دروغ میگی خیلی وفته فهمیدم ولی عاقل باش بابا جنازه تورو روی دوش نادر هم نمیزاره فکرشو از سرت بنداز بیرون ...

تا دهنمو وا کردم ک اعتراف کنم صدای بابا بلند شد راضی پقی زد زیر خنده گفت نگفتم بگه صداش در مباد بفرما الان میاد سراغ من پاشو پاشو کمکم کن خودم برم تا نیومده هوار نشده سرم

تا راضی رو بلند کردم بابا رسیده بود ب چارچوب در ... و تسبیح شاه مقصودشو پرت کرد تو صورت راضیه و گفت خاک بر سر من با دختر بزرگ کردنم ماشالات باشه راضیه خانوم مار خوش خط و خال دو روز مهر عقدت خشک نشده بود بود شکمت بالا اومد حالا من به در و همسایه چجوری بگم این دسته گل دخترم از دامادیه ک زیر چند متر خاکه هاااا 

مامان ترسید ک نکنه بابا دست رو راضیه بلند کنه جلو بابا وایسادو گفت 

حاجی تروخدا حاملس کاریش بشه خدارو خوش نمیاد بچگی کرده نفهمی کرده تو بگذر میره خونه خواهرم بچشو ک زایید برمیگرده کسی نمیفهمه 

بابا محکم زد تخت سینه مامان طوری ک پرت شد جلو ما و گفت به من درس یاد میری بچه تربیت کردی تو یکی از یکی گوه تر اون از پسرای الواتت این از دخترای هرزت ...

راضی یهو خون جلو چشماشو گرفت و گفت هرزه من نیستم تویی ک هر روز یکی صیغه میکنی به مردم چه ک بشینن حساب کتاب بچه منو بکنن هرزه فکر تویه اشتباه کردم برگشتم تو این خونه میدم و پشت سرمو نگاه نمیکنم بابا حمله کرد طرف راصی و موهاشو تو دستش گرفت و گفت خودم امشب شر تو بچتو از این خونه کم میکنم دختره سلیطه جلو من وایمیسی کار من به اینجا کشیده تویه یک علف بچه ب من جواب پس بدی هرزه بخونی به من حالیت میکنم 

منو مامان دستای بابا ک لای موهای راضی بود رو گرفته بودیم و جیغ میزدیم 

مامان گفت حاجی تروقران حاجی ولش کن گناهه بچش قلبش میزنه نکن منو بزن این بچه امانت مردمه بچگی کرد حاجی غلط کرد ولش کن 

اما راضی کوتاه نمیومد داد میزد به ولای علی ببچم کاریش بشه میکشمت

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

بابا یهو موهای راضی رو ول کرد و سیلی محکمی زد تو گوش راضی و در حالی ک از اتاق میرف بیرون گفت همین الان زنگ بزن بیان دنبالش باید خیالم راحت بشه این لکه ننگ امشب از این خونه میره و پاک میشه....

محکم راضی رو بغل کردم رد انگشتای درشت بابا نصف بیشتر صورت راضی رو پوشونده بود گفتم الهی دستش بشکنه خوبی ...

راضی رو ب مامان گفت زنگ بزن خاله بیاد دنبالم بگو بابابزرگم بیاد ک دعوا نشه پاشو مامان پاشو ...

نزدیک نیمه های شب بود ک خاله شوهر خاله بابابزرگ نشسته بودن تو پذیرایی و بابا مثل مجسمه ابولهل ساکت بی صدا زل زده بود بهشون 

سینی چایی تو دستم خشک شده بود هیچکدوم چایی برنداشتن مامان سکوت شکست گفت اقا جان چایی برمیداشتی 

بابابزرگ با سر نه ای گفت و تسبیحش رو روی زمین گذاشت گفت :

حاج اکبر باز ک طوفان به پا کردی چجوری دلت اومد زن حامله رو بزنی 

بابا پوزخندی زدو گفت تا دیروز ک میگفتید حاجی گفتن حرمت داره مکه نرفته لبیک نگفته کسی حاجی نمیشه حالا ک کارتون گیره ما حاجی شدیم ...

اقاجان سری تکون دادو گفت انشاالله مکه نصیبت میشه پسرم فقط ک به مکه رفتن و لبیک گفتن نیست سنگو بزن به شیطان وجود خودت رفتارتو عوض کن حاجی میشی ... 

خاله یهو وسط حرف اقا جان پرید گفت ول کنید میخاد حاجی باشه میخاد نباشه کشمش هم دم داره حالا اقا اکبر ما ب دمش حاجی بستن ما هم میگیم حاجی ایشالا خدا قبول کنه از دهنمون 

بابا ک دوباره صورتش برافروخته شده بود گفت لیلا خانوم حرمت خودتو نگه دار مهمانی دهنم بستم احترامت واجبه

اقاجان رو به خاله گفت لیلا خجالت بکش اومدیم دنبال عروست نه دعوا

خاله روشو برگردوند و گفت دنبال عروس و نوه‌م 

بابا الله اکبری گفت و زیر لب گفت خوب میدونید ک من جنازه راضی رو هم اونجا نمیفرستادم ولی از قدیم گفتن هر کی اندازه لیاقتش از زندگی سهم میبره لیاقت دختر منم زیر زمین موش زده شماست با دست گلی ک به اب داده شازده پسرتون ... ببرین عروس و نوه ‌تون رو اما به شرطه ها و شروطه ها

اقاجان ک ترسید باز بابا حرف بی ربط بزنه خاله رو جری کنه پرید وسط حرفو گفت حالا تن اون خدابیامرز رو تو گور نلرزون حرف حسابتو بگو ...

بابا نقلی از قندون برداشت و داخل دهانش گذاشت انگاری داشت فکر میکرد به چیزی ک میخاست بگه میخاست زمان بخره واسه گفتنش ... 

همه زل زده بودیم به دهن بابا...

_ بابا اروم گعت من قول راضیه رو دادم به حاج اقا سرمدی ... و سکوت کرده

مامان با تعجب گفت پسرش؟ 

بابا یک نقل دیگه برداشت و گفت نه خودش ...

خاله ک انگار زیرش اتیش روشن کرده باشن یهو پاشد گفت خجالت نمیکشی اون همسن پدرشه دو تا زن داره تو پدری... هنو کفن پسر من خشک نشده قول دادی بیخود قول دادی

بابا گفت خُبه خُبه بشین سرجات چمیدونستم شکم دخترم اومده بالا از حاج سرمدی کی بهتر دو دهنه مغازه میندازه پشت قبالش تا اخر عمر کنیزو کلفت جلوش خم و راست میشن اما گفتم ک دختر من لیاقت نداره ... 

حالا ک اینجوری واسمون رقم خورده دوتا راه بیشتر نداریم راضی رو میبری خونت حق نداره پاشو بیرون بزاره تا وقتی زایید بعدش برمیگرده اینجا نه خانی رفته نه خانی برگشته میشه زن حاج سرمدی ...

خاله که نشسته بود دوباره نیم خیز شدو گفت بچه بزار برگرده کی بچه رو بزرگ کنه کی شیرش بده بچه مادر نمیخاد نکنه توقع داری ب مردم بگم بچه رو از کوچا پیدا کردم ... 

بابا با غضب گفت این مشکل خودتونه کسی نبابد بفهمه 

خاله گفت به لطف زنت نصف شهر فهمیدن حاج اکبر قابله محله فهمیده قابله اصلا به من گفت ...

بابا با عصبانیت نقل توی دستش رو پرت کرد طرف مامان و گفت تف ب روت بیاد زن الو تو دهنت خیس نمیخوره چرا با ابروی من بازی میکنی اقا جان داد زد بس کنید حرمت نگه دارید فهمیدن ک فهمیدن چرا الکی بزرگش میکنید محرمش بوده زنش بوده

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

دهم شهریور

army_parandam | 31 ثانیه پیش

شومیززززز

ماهلین87 | 44 ثانیه پیش
2791
2779
2792