شکم راضیه داشت جلو میومد ویار داشت چیزی جز اب نمیخورد همون اب هم میشد اشک از چشاش میریخت بیرون لاغر شده بود خیلی لاغر اخر هفته بود و بابا سر دهنه اهن فروشیش ... هوا گرگ و میش بود و همه غنبرک زده بودیم جلو تلوزیون و راضی یک گوشه دراز کشیده بود ک صدای زنگ در اومد ... بدو رفتم تو حیاط سوز سرما باعث لرزم شد چادر مامانو ک از بند برداشتم و دورم پیچیدم در و باز کردم خاله بود و نادر... تا گفتم سلام خاله گفت برو اونور ببینم و با دستش منو محکم هول داد و سریع و با قدم های بلند رفت تو خونه به نادر ک جلوی در ایستاده بود نگاه کردم چقدر لاغر شده بود هنوز ریش هاشو نزده بود لباس سیاه تنش بود درست مث مرضی ک نمیزاشت لباس سیاه از تنش دراریم .... دوباره سوز سرما زد تو صورتم وای انگار من گرمم شده بود اروم گفتم سلام بفرمایین تو گفت نه خوبه همینجا
_هوا سرده اقا نادر
+نه کار مامان طول نمیکشه همینجا منتظر میمونم
باشه هرجور راحتیدیدی گفتم رفتم داخل خونه جلو اینه به خودم نگاهی کردم لپام گل انداخته بود نمیدونستم از سرماست یا از شرم...
داخل قوری رو پر اب کردم و گذاشتم رو سماور ...
و دوباره از پنجره اشپزخونه تو حیاط رو نگاه کردم نادر کنار حوض نشسته بود و سرش پایین بود ..
لیوان چایی رو پر کردم چندتا شکر پنیر گذاشتم تو قندون چادر رو تو بغلم مچاله کردم تا راحت تر سینی رو بردارم رفتم تو حیاط نادر اصلا منو ندید هنوز سرش پایین بود اروم گفتم بفرمایین ...
سرش رو بالا اورد گفت مرسی دستام میلرزید و این خجالتمو بیشتر میکرد
نادر سینی رو از دستم گرفت و گفت سردته برو تو...
کاش میشد زمان رو نگه دارم و همونجا بمونم و نگاش کنم ک یهو خاله اومد بیرون و مادرم پشت سرش اومد تو حیاط خاله به من ک رسید گفت یه قلپ چای هم دست ما میدادی ...
با تته پته گفتم میخاستم واستون چایی بیارم چه زود پاشدین..
ک مامان به خاله گفت ابجی این چه اومدنیو چه رفتنی شد میشستی چایی میخوردیم حرف میزدیم
خاله چادرشو تکونی دادو گفت مرسی از شما به ما رسیده نوهمو ازم پنهون کردی دستت درد نکنه
مامان لبشو ب دندون گرفت و گفت چی میگی ابجی اصا وقت شد ک بگم اگه زودتر میگفتم ک ابروریزی میشد
خاله نگاه غضبناکی کرد صورتش قرمز قرمز بودبا داد گفت تو بیخود کردی رفتی سراغ قابلمه ک یادگار پسرمو سقط کنه خجالت نکشیدی اینا محرم هم بودن میخاستی ابروریزی جمع کنی نوه من ابروریزی نیست کار تو ابروریزیه مرضیه ک جلوی در واساده بود سریع اومد بین مامان و خاله با گریه گفت مامان تو مبخاستی چیکار کنی بخدا خاله من نمیدونستم مگه میشه من از بچم بگذرم خاله گفت نمیدونستی لال ک نبودی از روز اول به من بگی یالا یالا وسایلاتو جمع کن بریم دیگه یک ثانیه هم نمیزارم اینجا بمونی...