"شبی در کنج میخانه،گرفتم تیغ بر دستم!....بگفتم:خالقا!یارب!تو فکر کردی ک من مستم!؟...کجایی تو!؟...چه هستی تو!؟...چه میخواهی تو از قلبم!؟...تو از مستی چه میدانی؟...تو از عمرم چه میجویی؟...تو فرعون را خدا کردی!...تو شیرین را ز فرهادش جدا کردی!...سپردی تیغ بر ظالم،به مظلومان جفا کردی!...تو آن شیطان خونخوارت،تو ظلم را عطا کردی!مرا از عشق دیرینم،سوا کردی!...سپس گویی: نشو کافر!؟...تو فکر کردی که من مستم!؟...خدایا!گر عزیزت را کسی دیگر،به مستی در بغل گیرد؛تو آیا همچنان از صبر ایوبت؛در آن قرآن جاویدت سخن آری!؟...تو بی پرده کفر خواهی گفت!...نخواهی گفت!؟...خداوندا!... غرورم را هوس داران،شکستند و جوانی ام،گرفتند و هنوزم پای،میکوبند و میرقصند!...عجب دنیای بی رحمی عطا کردی!...خدا!...بی پرده میگویم خطا کردی!خطایت را نمیبخشم!...تو دستم را رها کردی!..."