وقتی ازدواج کردم هفده سالم بود یه جاری داشتم همسن مادرم ولی بدجنس و عقده ای بود و هنوزم هست یه جاری دیگه داشتم ازم نه سال بزرگتر اون زمان خودش یه پسر لاغر همیشه مریض داشت خودشم شاغل بود وقتی میخواستیم بریم سفر بهم میگفت هیچی نیار وسایلات نو هست خودش غذا درست میکرد میشست بدون هیچ چشم داشتی وقتی بر میگشتیم میگفتم بذار زیر اندازا رو بشورم میگفت اخه تو که نباید کار کنی جمع وجور میکردو میرفت سرکار تو جمع باهام گرم میگرفت بدون هیچ چشم داشتی محبت میکرد 15سال میگذره ومن درون گرا شبا برای بداخلاقیای برادر شوهرم بهش اشک میریزم برای این که برادر شوهرم جلوی همه به خاطر هیکلش مسخرش میکنه ناراحت میشم وبرای همه ی محبتایی که بهم کرده از ته قلبم براش دعای خیر میکنم💗💗💗💗