علی و آریو رو بردم روی تخت خودمون.
محمد رو هم روی تشک خودش.
کمی پایین پیش رضا خوابیدم ، ولی با صدای نق بچه ها رفتم روی تخت پیششون.
علی شیر نخورد.
عجیب ک اصلا بیدار نشده بود. توی خواب با چشم بسته گریه میکرد.
راه بردمش تا خوابید و گذاشتمش سر جاش.
موقع نماز اول آریو رو شیر دادم.علی ک گریه کرد از ترس اینکه داداشش رو بیدار نکنه بردمش بیرون توی نشیمن.
همونجا خوابمون برد.
ساعت ۷ ، رضا آریو رو ک گریه کرده بود از توی اتاق آورد بیرون ک شیرش بدم.گفت میره نون میخره بیاد صبحونه بخوریم.
دیگه من هیچی یادم نیست تا ساعت ده ونیم.
اول آریو بیدار شد.
داشت با انگشتاش بازی میکرد.
محمد هم بیدار شد و با هم بازی میکردن.
رضا نون خریده بود و صبحانه هم خورده بود. از باز شدن خامه و بسته نون وپر شدن ظرف عسل پمپی ....فهمیدم.
یه آیس کافی برا خودم درست کردم .
و خامه و عسل آوردم و با محمد خوردیم.
علی یک ساعت دیرتر از آریو بیدار شد ، و ب محض بیدار شدن گرسنه بود.وسط صبحانه بهش شیر دادم.
ب رضا پیام دادم ک ناهار چی بخوریم و گفت ک میاد و مرغ اناری میذاره.
بچه ها بین ساعت ۱۲ تا ۱ باز خوابیدن.
رفتم آشپزخونه.
دو برابرحجم سینک ، ظرف جم شده بود.اول لیوان ها بعد زود پز رو شستم.
مرغ و پیاز داغ و دونه انار رو ریختم توی زود پز و کمی ادویه زد و آب ریختم تا جوش بیاد.
بچه ها باز بیدار شدن.علی ک ب محض بیدار شدن بر میگرده و حتی یک ساعت هم میتونه دمر به همه جا نگاه کنه و همینجوری بمونه.
علی رو گذاشتم روی پا تا آروم بشه.
محمد هم با بچه ها بازی میکرد و براشون شعر میخوند و بالا پایین میپرید.هر چی هم میگفتم رعایت نمیکرد.
یا بچه ها رو بغل میکرد و با خودش چرخ میزد.
یا بلندشون میکرد و روی بالشت میذاشت.
یا میکشیدشون دکطرف یک بالشت روی زمین میخوابوندشون و خودش وسط روی بالشت میخوابید و میگفت من پادشاهم اینا سربازهای من.
دست چپم بشدت درد میکرد و بدنمم انگار کوفته شده بود و حال بغل کردن بچه ها رو نداشتم.
هردو ک با هم گریه میکردن کلافه میشدم.
از زمان اومدن رضا گذشته بود و نیمده بود.پیام دادم زودتر بیاد.
رضا اومد خونه.
قبل از اومدنش ، غذا رو چک کردم .در زودپز خوب بسته نشده بود ، اما چون بیشتر از یک ساعت روی گاز بود ، جا افتاده و پخته بود.
ب رضا گفتم ک برنج بذاره، تا بچه ها رو خواب کنم.
رضا برنج رو شست و بار گذاشت.
آبش ک خشک شد ، گفت میخوام ته دیگ سیب زمینی بذارم.
بچه ها آروم بودن. رفتمکمکش.سیب زمینی پوست کندم و قاچ زدم.قابلمه بزرگتر برداشتیم ، کفش ته دیگ گذاشتیم و رضا برنج رو برگردوند توش.
کمی زیتون و ماست از قبل مونده بود ، گفتم امروز باید تموم بشه.
اونا رو هم آوردم.
آب غذا تموم شده بود ، رضا چون این غذا رو خشک دوست نداره یک کم آب ریخت توش.وقت خوردن باز روشن کردم تا یه قُل بخوره.
تا برنج حاضر بشه یک سوم دیگه ظرف ها رو هم شستم.
یه هندونه ی فوق العاده بزرگ از چند روز قبل رضا خریده بود.
گفت بخوریمش تا خراب نشده.
انقد بزرگ بود ک نمیتونستم بشوزمش.
ب سختی شستم و پاره کردم و قاچ زدم
.
براشون بردم تا قبل از ناهار بخورن.
محمد مشغول آوردن میز ، کنار تی وی برای نمایشگاه اختراعاتش بود.
دوچرخه اش رو هم صبح با استفاده از غفلت من آورده بود و کنار نشیمن گذاشته بود.
هندونه نخورد.
رضا یکی از بچه ها روی پاش ، شروع کرد ب خوردن هندوانه و قسمت جدید فیلم هم گناه رو گذاشت تا ببینیم.
ناهار حاضر شد.
بچه ها هردو نق داشتن.
رضا هر کار میکرد نمیتونست آریو رو اروم کنه و کم کم داشت دعواشون میشد.
فورا علی رو شیر دادم و دادمش رضا و آریو رو گرفتم .علی رو یک کم روی پاش گذاشت و بعد گذاشتش روی ملحفهاونم از خدا خواسته فوری غلت زد.