تو سن 17سالگی تو یه برنامه ای عاشق یه پسر 23ساله شدم 4ماه رابطه دوستی پنهانی داشتیم هنوز همو ندیدم اون بچه یه شهر دیگه بود منم یه شهر دیگه خانوادم فهمیدن و بابام محکم خوابوند زیر گوشم گوشیمو از دستم گرفتن
من شروع کردم با تلفن خونه زنگ زدن بهش تا 1سال رابطه ادامه پیدا کرد بابام شک کرد پیرینت گرفت و دید دارم باهاش حرف میزنم اومد خونه دستو پامو بست با کمربند منو زد تا چند روز تنم لک بود ولی عاشقش بودم عاشق
و من تو بعضی کلاس ها مثل کلاس زبان با گوشی دوستم باهاش حرف میزدم و...
این رابطه تا 3سال ادامه پیدا کرد که دوباره خانوادم متوجه شدن اینبار وحشتنکاک با کمربند کتک خوردم
وبا گریه بابام وادارم کرد زنگ بزنم به پسره زنگ زدم گفتم خانوادم متوجه شدن شارژ گوشیم تمام شد اون زنگ زد و گفت آقای فلانی من دختر شما رو دوست دارم و....
انقدر خوشحال شده بودم ولی بابام گفت نامزد داره و.....
رابطه ما بازم ادامه داشت با هر سختی تا اینکه بابام منو به یکی از خواستگارام داد من لال شده بودم نمیتونستم
چون میگفت دختر یکی یدونمو جای دور نمیدم
تا اینکه ازدواج کردم بهش گفتم کلی ناراحت شد گریه کرد و...
ولی خب بعدش کم محلی کرد با گریه گفت برو زندگیتو خراب نکن
ولی من بهش دروغ گفتم نتونستم ازش جداشم کم محلیشو ببینم گفتم ازدواج نکردم داشتم آزمایشت میکردم
الان باهم خوبیم ولی میترسم بهش بگم میترسم از اینکه شوهرم متوجه بشه و.....
شوهرم خوبه خیلی هم خوبه ولی عاشقش نیستم