سلام.
من چند ماهه عقد کردم. چند سال دوست بودیم. بعد عقدمون یه سری مشکلات پیش اومد برام که تصمیم داشتم جداشم. ولی از اون مشکلات هیچوقت به مامانم اینا نمیگفتم چون از اولم مخالف بودن دیگه اگر میگفتن بدتر میزدن تو چشمم
مامانم امروز با خالم حرف زده
خالک گفته دخترعموم با دوست پسر خالم دوسته
درصورتی که من مطمینممممم این دو تا بشر اصلا 1 ساله بهم ی پیامم ندادن
خالمم تا تونسته بود حرف به دخترعموم زده بود (دخترعموم برای من حکم خواهرمو داره)
منم خیلی عصبی شدم به دخنرعموم پیام دادم گفتم تو با فلانی هسی؟ گفت نه خیلی وقته و این حرفا
بعد ب مامانم گفتم مامان من از دخترعموم پرسیدم گفته با هم نیسیم
کلی زده تو سر و کله خودش ک چرا ابرو منو میبری. من لال شم دیگه با تو حرف نمیزنم. کاش من لال شده بودم برای تو چیزی تعریف نکرده بودم و کلییی کولی بازی در اوردن...
هر چی میگم اصن زهرا این حرفا رو به کسی نمیگهههه من میدونم. میگه نه اگر رفت ب مامانش گفت اونم برگشت به من گفت من چ غلطی کنم...
دیگه اومدم تو اتاق. این ی نمونش بود...
بعدم امروز صب بیدار شدم. رفتم بیرون میگه هاااااا شوهر فلانی میگن انقد خووووشکله... (چرا؟ چون شوهر من قیافش خیلی معمولیه)
یا تا یکی ی ماشین میخره جلو شوهرم به من میگه فلانی هم فلان ماشین خرید
خیلییییی مامانم تحت تاثیر حرفای بقیس. خیلییییییییییییی
در حدی که میتونه با حرفاش زندگی منو نابود کنه...
همیشه هم میگه تو مثل عمت میشی(عمم از نظر مالی وضعیت خیلی خوبی نداره)
درصورتی که شوهر من الان 6-8 تومن میگیره(پرستاره) خودمم فارغ بشم همین قدرا میگیرم.
نمیدووووونم چیکار کنم از دسش