خلاصه خدا خدا کردم مادرشوهرم بره بعد شروع کردم حرف بار شوهرم که من مگه غریبه ام بهم نمیگی حالا نمیگی به جهنم چرا پیش مادرت منو سکه یه پول میکنی منو نوکر بپزبخوریم تو گردش میبری فقط، اونم گفت خوشم نمیاد حرف بیرون تو خونه بیارم یه کم بحث کردیم خیلی دلم شکست خلاصه رفتیم اما با بغض رفتم چون نمیخواستم مادرشوهرم بفهمه که من از اینکه شوهرم آدم حسابم نکرده ناراحتم😢
هیچ حرفی با هیشکی نزدم مخصوصا با شوهرم خونواده دختر هم خونه نبودن نشد برن وگرنه اگه میرفتن من میخواستم بشینم تو ماشین. من چیکار کنم با این شوهر که منو تو همچین مواردی میشکنه
شما جای من بودین چیکار میکردین وقتی رفتار برادرشوهرم با زنش و شوهرم با خودمو مقایسه میکنم از شوهرم متنفر میشم