پدرم دوماهه فوت شدن و سالها مریض بودن مادرم دوازده سال پرستاری بابام رو به بهترین شکل انجام داد قبلش هم سی سال کارمند بودن دقیقا وقتی بازنشسته شد بابام مریض شد از دوازده سالگی که مادربزرگم فوت شده مامانم کلا مسیولیت زندگی داشته یعنی شصت سال از هفتاد و دو سال زندگیش در اذیت و سختی بوده
بعد از فوت بابا چون تو خونه ویلایی زندگی میکردن قرارشد خونه رو بفروشن و برن داخل آپارتمان خونه بزرگ بود یک مقدار امنیتش پایین و تنها واقعا سخت بود برای مادرم .من شهر دیگه ای زندگی میکنم که شهر مادریم هست و خانواده مادرم همه اینجا هستن در نهایت مامانم خودش تصمیم گرفت بیاد اینجا زندگی کنه
اینم بگم دو تابرادر دارم که سالهاست ازدواج کردن و دو سه روز یکبار به مادرم سرمیزنن و فقط خودشون میان مامانم نمیره خونه هاشون که مزاحم زندگی و عروسهاش نباشه
حالا دیشب با یکی از عروسهای صحبت میکردم میگه چرا خونه رو فروختین مامان عادت داشت به اونجا بهش میگم تنها بود میگه داداشهات بودن گفتم هر دو سه روز میرفتن شبها تنها بود بعد همش گریه میکنه که من چهل سال تو این خونه پیش باباتون بودم جاش خالیه و...میگه همه تنهاهستن تو مگه میخوای بری باهاش زندگی کنی و دایم پیشش باشی گفتم بلاخره میرم هر روز گفت اشتباه کردین و...
اینم بگم خودش اصلا نمیره سر بزنه یا دعوت کنه فقط سالی ماهی مراسمی کنارهم باشیم
بعد مادر من سنش بالاست باید یک خانم کنارش باشه که اگر مشکلی داشت بهش رسیدگی کنه و حقش هست بعد یک عمر سختی یک چند سالی راحت زندگی کنه
خونه ای هم که داشتیم به اسم مامانم بود و شش ماه حقوق سال اول کارش رو نگرفته بوده به جاش زمین داده بودن و بهش و ساختن بابام اصلا فکر خرید خونه و پس انداز نبوده و فقط خوردن و گشتن و سفر و...
به نظر حق باکیه؟اشتباه کردیم خونه مامانمو عوض کردیم و...