پنج شیش سالم بود پسر عموم که یسال ازم بزرگتر بودو خیلی دوس داشتم همیشه باهم تو اتاق من کارتون میدیدیم کنارم نشسته بود گفت نگار گشنمه من رفتم براش موز اوردم پوستشو کندم اومد ازم بگیره که بخوره گفتم نه تو دست من بخور نمیدونم چرا واقعا اینو گفتم اونم تا اخرشو تو دست من خورد
ی بارم اومده بودیم روستا خونه بابابزرگ پدریم بعد بارون و رعدو برق بود و همه ی عمو هامو عمه هام که هرکدوم حداقل۲بچه دارن اونجا بودن خونه هم شلوغ بود و همه هم میترسیدن ولی نه زیاد یکدفعه دیدیم عمه بزرگم نیس برقاهم قطع بود بعد دوساعت فهمیدیم از ترس رفته تو ی صندوق بزرگ ته اتاق قایم شده
ی پنج شیش سال پیش ی مزاحم تلفنی داشتیم اینقدر زنگمیزد خونمون میگفت برنج و چجوری آب کش میکنن منم عصبی میگفتمنمیدونم وقطع میکردم فرداش زنگ میزدمیگفت فهمیدم ی ۱۰ یا ۲۰ دقیقه میذارن بپزه بعد آبکش میکنن منم فحش میدادم و قطع میکردم هر روز ی داستان جدید هرچی زنگش میزدیمخاموش بود روشنمیکرد زنگ میزد خونه ما و خاموش میکرد واقعا مرض داشت😶😶
هنوزم دوسش دارم باهم خاطره زیاد داریم عادت داشتیم مسافرت میرفتیم میرفتیم کنار رودخونه من سنگای خوشگلو همیشه جمع میکردم هیفده تا سنگ خوشگلمو بهش داده بودم میگفتم تقدیم به تو 😂😂 داره هیفده تاشم