خیلی سخته بچه ها اومده بود دنبال من و دخترم که ما رو بیاره خونه ما مسافرت بودیم منتظرش بودیم ولی همه انتظارهای ما به سراب تبدیل شد اشکام خشک شده دیگه هیچ اشکی نمونده نمی تونم دوریشو تحمل کنم اون فقط 27 سالش بود خیلی حیف بود واسه خاک دلم واسه بغل کردنش یه ذره شده واسه صدا کردنش نمی تونم ای خدا چرا من چرا به من این مصیبتو دادی اگه می خواستی بگیریش چرا جلوی راه من قرارش دادی ای خدا نمی تونم
دلم می خواهد با همه واقعیت ها خداحافظی کنم بگویم بروید من با خیالم تنها می مانم...