به قدری گفتند که امیر ارسلان دیگر گریه نکرد .ملکه را در برکشید.دستمال را ازدستش گرفت و اشکهایش راپاک کرد صورت و لعل لبش را بوسید و گفت :
بلایت به جانم!چرا گریه میکنی؟به اقبالت فولاد زره و مادرش و قمر وزیر را کشتم .طلسم سنگباران و طلسم فازهر را شکستم .جان در راهت دادم تا بحمدالله به سلامت نجات دادم ..
آن امیرگفت :آه حرامزاده توشاهزاده ما امیرهوشنگ را کشتی؟باش تامادرت را به عزایت بنشانم .و دست بر قبضه شمشیر آبدار برد و حواله تارک امیرارسلان کرد آن ناندار شمیمر زمرد نگاررساند و همانطور که دستش بلند بودچنان بر زیر بغلش زد که سر ودستش به هوا بلند شد و ده قدم دور افتاد
امیرارسلان نامدار و ملکه فرخ لقا
واقعا ادم کیف میکنه از نوشته های قدیمی و اصیل ایرانی .
کتاب قشنگیه .پیشنهاد میکنم بخونید🌸👌