سلام دوستان پیشاپیش شب میلاد امام مهربانی امام رضای عزیزمو بهتون تبریک میگم و از خدای مهربون میخوام به حق برکت این مولود حاجت رواتون کنه الهی دلهاتون شاد لبتون خندون روزیتون فراوران تنتون سالم باشه .الهی خدا بهتون لبخند بزنه .عزیزان اول بگم من از قبل مطلب رو تایپ نکردم و دستمم و کنده لطفا چرخهاتونو بزنین برگردین کامل شده اش و بخونبن .راستش تایپ کردم ولی هر کاری کردم ارسال نشد .
و اما ماجرای منو امام رضا .اینحوری شد که من بهمن ماه سال گذشته.یه عمل مامو پلاستی داشتم از شمال که خونه ی خودمه اومدم تهران خونه ی مادرم تا عمل کنم خدا رو شکر عمل خوبی داشتم به دستور پزشک یه چند روز بعد از عمل باید مراجعه میکردم اگر مشکلی نبود برمیگشتم شهر خودم حالم خوب تا یه روز قبل از مراجعه به پزشکم از همه ی خوراگیها حالم بد میشد حتی از بوی غذا شبیه باردارها شده بودم دخترمم اومد خونه ی مادرم و بهم سر زد گفت فردادصبح میام دنبالت میبرمت دکتر وقتی رفت من متوجه شدم پای راستم یه جوری شده انگار من روش مسلط نیستم یه جوری انگار سبک شده بود به دخترم گفتم گفت الان که دکترت نیست فردا صبح میریم پیشش اون شب خوابیدم فردا صبح برای نماز بیدار شدم پسرم سرباز بود و خونه مادرم بود صبح که داشت میرفت پادگان نگاهش کردم دلم براش ضعف رفت پسر کوچلوی من مردی شده بود صداش کردم تو اغوشم فشردمش و بوسیدمش و به خدا سپردمش بعد از نماز بلند شدم که برم سر جام و بخوابم که یهو یه جوری شد احساس کردم من یه طرف بدنمو حس نمیکنم و بعد یه فشار شدیدی به بدنم وارد شد جوری بود که انگار یه جاروبرقی قوی از یه طرف سرم منو میخواد درون خودش بکشه با تمام توان دادزدمو مادرمو صدا کردم دیگه نه چشم میدید نه متونستم حرکت کنم نه حرف بزنم فقط خیلی ضعیف صدای مادرمو میشنیدم که با اضطراب صدام میزد و خدا رو صدا میکرد و سوره حمد میخوند و دیگه هیجی نشنیدم چند لحظه ای کشید که دوباره گوشهام شنید صدای مادرم بود که میگفت عزیزم نترس سردته داری میلرزی به سختی نفس میکشیدم کم کم چشمم نور رو حس کرد به سختی شروع کردم با مادرم حرف زدن تا نترسه بهش بگم خوبم ولی زبونم سنگین بود به زحمت بهش حالی کردم که به دخترم خبر بده دخترم فورا همراه با دامادم اومدن سعی کردم تا رسیدن اونا خودمو جمع جو کنم که نترسن با کمک مادرم نشیتم دیدم سمت راستم قدرت حرکت نداره تقریبا فلج شده