سلام عزیزانم
میخوام یک کوچولو از شرح زندگیم رو براتون بنویسم ولی منصفانه نظرتونو بگین
سال 87 ازدواج کردم و الان دوتا پسر دارم از وقتی وارد زندگی مشترک شدم با مادرشوهرم توی یه خونه زندگی کردم و تنها حریم خصوصیم یه اتاق 6 متری بود ولی بقیه ی چیزها مشترک. سال 97 تو همون حیاط برای خودمون خونه ساختیم. زندگیه خیلی خوبی دارم و با همسرم هیچگونه مشکلی ندارم ولی مادرشوهرم پیره و حدود 78 سالشه و اینم بگم از همون سال 87 تا الان سفره ی غذامون مشترک هست و یاد ندارم تنهایی حتی از موقعی که خونمو ساختم جدا غذا درست کرده باشم. به این دلیل که واقعا مادرشوهرم بیش از حد وابسته ی ما هست و اصلا حتی برای یک ساعت دوریمونو نمیتونه تحمل کنه. و الان به مشکلی که برخوردم خیلی خیلی خسته ام چون خودم شاغلم و از 5 صبح تا 5 عصر سرکارم وقتی از سرکار میام تازه مهم ترین کارم تو خونه شروع میشه مادر شوهر پیر دوتا بچه خانواده ی همسرم که گهگاهی دلشون هوای مادرشونو میکنه خانواده ی خودم و هیچ کدوم هم وقت شناس نیستن تو رفت و آمد. و با همه ی این سختی های همیشه لبخند به لب داشتم و دوست نداشتم اوقات خودمو و همسرمو بچه هامو تلخ کنم. ولی جدیدا خسته شدم
به مادرشوهرم گفتم میخوام از این به بعد تو خونه خودم باشم و بچه ها هم هر خرابکاری میکنن تو خونه ی خودم باشه و شما اذیت نشی چون خب پسر بچه ان و خوب شیطون و مادرشوهر گاهی اوقات از کوره در میره و دعواشون میکنه... کلی گریه کرد گفت منو تنها نذارین... درصورتی که اون طرف حیاط هستم ولی از این تداخل و از این شرایط خیلی خسته شدم میشه کمکم کنید
نمیدونم موندنم و تحمل کردنم درسته یا اینکه دارم خودمو داغون میکنم؟
البته به همسرم هم گفتم انگار خیلی حرف زشتی زدم با اینکه حق رو بهم داد و گفت با مادرم صحبت میکنم ولی خیلی خیلی ناراحت شد
اینم بگم مادرشوهرم از این خانومهایی هست که اصلا دوست نداره بره خونه ی دختراش یا پسراش بمونه و همسرم هم هیچوقت اجازه نمیده که مثلا اونا هم یه مدت نگهش دارن...