هیی یاد خودم افتادم
مامان سر یه چی الکی چند ساعت بعد سزارینم باهام بحث کرد رو تخت دراز کشیده بودم پسرم تو ان آی سی یو
نشیت های های گریه کردن جلو مردم من باید اونو دلداری میدادم که بس کن درحالی که تقصیر خودش بود منم باز باش حرف زدم از قبل عمل هیچی نخورده بودم تا خود صبح روز بعدش فقط سرشو گذاشت روتخم و گریه کردو خوابید
فرداشم تنها باشکم پاره از این ور بیمارستان تا اون ور بیمارستان رفتم شیر بدم بچم
خودم لباساشو پوشیدم بعد ترخیص بابدبختی بعدم که اومدیم کلا یه شب موند پیشم فرداش صبحونه نخورده پاشد رفت هر چی التماسش کردم هیچ تاثیر نداشت
من موندم ویه بچه که هیچی بلدنبودم چه کار کنم باش همه چی رو خودم یاد گرفتم
ولی اون مادرم بود کارش رو به دل نگرفتم بعد یه دوساعت زنگ زدم بش که رسیدی خونه(راهش دور بود)
فردا وفرداهاشم بهش زنگ زدم ومعذرت خاستم الانم تو اوج بیماریش من هستم که همدمشم و کمکشم یه لحطه هم بد خلقی نکردم که فکر بد بکنه پیش خودش تا ابد هم رو سرم میذارمش باشد که خداخودش دستمو بگیره