دوستان ببخشید من اولین باره تاپیک میزارم دستم کنده
سعی میکنم سریع بگم،تا اینکه تقریبا یک سال بعد یک خانومی بودن که مطلقه بودن و من ایشون رو می شناختم خالشون زن پسرعمم هستم زنی بود که بیماری ای پیدا کرد که چندسال درگیرش بود و . ..از طرف یک حسینیه ای که اکثرا همشریها از قدیم میمدن یه اردوهای خانوادگی برگزار میشد همسر من اجتماعی و خوش صحبت هست و ارتباط خوبی با نوجوون ها برقرار میکنه و بچه ها دوس دارن ین خانوم ی پسر داشت که شوهر من دوستش داشت اما خب ما میگفتیم این توجه درست نیست جوری بود که خانوادم هم میگفتن جوری بود گاهی این پسر رو می برد می اورد حتی یکبار این خانومه داستان زندگیش رو برام گفت من چی بگم دلمم براش سوخت که در کنار مریضیش شوهرشم بهش خیانت کرده بود و جداشده بود و فکر نمیکردم که یک روزی....