2777
2789

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

دو ماه بعد حامله شدم و شوهرم حتی یه تبریک یا یه کادو برام نخرید  تو حین حاملگی خیلی دعوا میکردیم و  شوهرم من و میزد  و منم هر دفعه میگفتم بچه رو نمیخوام دوس ندارم مثل من بدبخت بشه

من ۳۲سالم بود ازدواج کردم   با یه عقد کوچیک و بدون عروسی رفتم سر زندگیم

باز خوبه داريش من كه حسرتش موند رو دلم شد مال يكي ديگه 

وقتي همه زندگيت ميشه يه دختر .......٥سال عمرمو گذاشتم پاش .من ميدونم با يكي ديگه س.ميدونم اون منو لو داده .ميدونم اون لو داده. ميدونم منو ديگه نميخواد ،ولي من الان دلم پر  ميكشه واسه اينكه يه بار ديگه ببينمش.ديالوگ متري شيش و نيم insta:Yasivoroojak 

 ۷ ماهم که شد  شوهرم زد به سرش که خواهرش تا ۴۰ روز بیان از من و بچم مواظبت کنن . قرار دادمون تو خونه ایی که گرفته بودیم تموم شد و رفتیم خونه جدید   مامانم با یه ذوقی  سیسمونیمو اورد چیندو هنوز اسباب ها چینده نشده  بود  رفت شهرستان و خواهراش دوتاشونو با دوتا بچه هاشون اورد خونمون

وقتی خواهراش  البته مادر شوهرمم همراهشون اومدن مدل چیدمان خونمو عوض کردن و  نمیزاشتن من دست به هیچی بزنم  نوبت دکتر داشتم . سه هفته بعد دوتا خواهراش و مادر شوهرم با من اومدن دکتر و یکی از خواهراش با من اومد داخل  و سلام کردیم و نشست  و به دکتر اصرار اصرار که تو رو خدا زود بچه رو به دنیا بیارید ما خسته شدیم و میخوایم بریم شهرستان و دکتر من و  معاینه کردو گفت لگنت خوبه برا طبیعی و برگشتیم خونه 

برگشتیم خونه  و دو سه هفته بعد  که دوباره برا معاینه پیش دکتر رفتیم  خیلی دردم اومدو   کار دکتر تموم شد  و ما برگشتیم خونه و مادر شوهرم دو روز قبلش برگشته بود شهرستان . من سفره ناهارو براشوهرم پهن کردم و  خودم از شدت درد رفتم رو تخت دراز کشیدمو  بعد نیم ساعت شوهرم اومد کنارم رو تخت و گفت چته گفتم درد دارم و شروع کرد به غر زدن که تو شعور نداری و خواهرم تنها گذاشتی و  اینجا خونه منه و پاشو برو پیششون و من گفتم یکم اروم شم میرم دیدم نه داره کشش میده  و همش میگفت اینجا خونه منه و خواهرامه منم ناراحت شدم لباسامو پوشیدم که برم  یهو خواهر شوهرم  اومد گفت اره  مقصر تویی و چرا شوهرتو سر سفره تنها گذاشتی  منم همش گریه میکردم   و داشتم از در میرفتم خواهر شوهرم نذاشت 

وشب شدو خواهر شوهرم رفت خونه اون یکی خواهر شوهرم و روزام به سختی میگذشت و  منم هر روز ضعیف تر از روز قبل میشدم و شوهرم محل نمیدادو  مامان  وخواهرمم  از ترس شوهرم نمیومدن پیشم   تا اینکه شوهرم گفت اگه زندگیتو میخوای باید زنگ بزنی معضرت خواهی کنی تا برگردن  منم راهی ندیدم و زنگ زدم به اون خواهر شوهرم  و اونم گوشی رو برداشت و هرچی تونست به مادرو پدرم که سالها زیر خاکه  گفت و قطع کرد شوهرم که فهمید  بلند شد رفت تو خونشو هر چی بود بارش کردو دوتا خواهرای که از شهرستان  اورده بودو دوباره اورد خونمون و یک هفته مونده بود به زایمانم  یه  با اصرار اونا دکتر بهم نوبت  زایمان داد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز