مامانم شب قبلش اومد خونمون و فردا صبح ساعت ۷ من و از زیر قران رد کردن و رسیدیم بیمارستان و خواهر شوهرم به من گفت من میمونم پیش تو و بچه منم بغض کرده بودمو مامانم و نگاه میکردم و خداحافظی کردم و رفتم تو اتاق عمل و با بدبختی بچم ساعت ۴ به دنیا اومدو ۵ روز تو دستگاه بودو منم شیرمو میدوشیدمو میبردیم بیمارستان
تا اینکه یه هفته بعد باید میرفتم بخیمو دکتر نگاه میکرد تنها رفتم و تا برگشتم دیدم خواهرش مامانمو از خونه بیرون کرده بازم سکوت کردم و گفتن باید تا بچت دو ماه میشه بیای شهرستان ما ازش نگهداری کنیم و منم مخالفت کردمو اما تهدیدم میکردن و باز مجبور شدم قبول کنم
قبل از رفتنم دوس داشتم مامان و خواهرم بچه رو ببینن و شب به شوهرم گفتم من و میبری خونه مامانم بچه رو ببینن اونم باز قاطی کردو خودشو خواهرش باز افتادن به جون من و با بدبختی شوهرمو راضی کردم و من و برد تو ماشین فقط گریه میکردمو دلم بابامو میخواست حال و روز خیلی بدی داشتم و خیلی تنها بودم خلاصه رفتیم شهرستان و برامون گوسفند کشتن و شوهرم من و گذاشت و خودش برگشت سر کارش
بدبختیای من تازه شرو شده بودهر روز تنها ترو تنهاتر بچه رو بغلم نمیدادن نمیدادن شیرش بدم و روزا میگذشت و فقط از خدا میخواستم بمیرم و راحت شم یه روز صبح از خواب بلند شدم بچه رو تمیز کنم خواهر شوهرم اومد سرم دادو بیداد کرد منم رفتم چمدون خودمو ساک بچه رو جمع کردم گذاشتم گوشه حیاط رفتم تو اتاق و برگشتم دیدم خواهر شوهرم ساک بچه رو تیکه تیکه کرده با چاقو و زنگ زدم به شوهرم و گفتم من اینجا دیگه نمیمونم و اونم گفت تحمل کن و منم از خونشون زدم بیرون و گفتم اروم شم برگردم گوشیمو خاموش کردم
رفتم تو یه مسجد نشستم همشون دنبال من میگشتن وبعد دو ساعت گوشی رو روشن کردم و شوهرم داد میزد برگرد برو من میام الان راه میوفتم گفت اگه نمیخوای خونه مامانم بری برو خونه خواهرم همونجا که هستی باش الان خواهرم میاد پیشت و بعد یه ربع که گذشت خواهرش و مادرش اومدن جلو درو مادرش من و کتک زد و دستمو میکشید که بیا بریم خونه ما و منم فرار کردم و زنگ زدم به شوهرم گفتم هیچ وقت بر نمیگردم و خواهرش من و دید و برد خونشون و شوهرم ساعت ۷ و ۸ شب رسید خوابیدیمو صبح من و سوار ماشینش کرد انداخت تو جاده که بدون بچه من و برگردونه منم در ماشین و باز کردم و گفتم نگه دار و اونم من و میزد تمام صورت و پای چشمم کبود شده بود و من و بدون بچه برد خونه مامانم
و بعد چند روز بزرگترای من و کشوند خونه مامانم و اوناهم گفتن حق با منه و اونم ناراحت شدو فرداش زنگ زد بیا بریم بیرون حرف بزنیم و بهم گفت به شرطی زندگی میکنم و بچه رو میارم که مهرتو ببخشی و منم گفتم باشه به شرط اینکه حق طلاق و حضانت بچه با من باشه و قبول نکردو من و برد خونه خودمون و بعد چند روز من و برد شهرستان و مادرش کلی من و خانوادمو نفرین کردو بچه رو دادن بغلمو اومدیم خونه ولی بعدش شوهرم باهام خوب شدو الان دوسال از اون ماجرا میگزره و هیچ وقت شوهرمو نمیبخشم و نمیگذرم ازش ببخشید سرتون و درد اوردم