بشینم روبروش بهش بگم دست از سر منو بچه هام بردار تمومش کنیم بره ولی نمیشه اولا دشمن تو فامیل زیاد دارم همشون فکر میکنن من خوشبختم از خداشونه زندگیم بهم بخوره دوما نمیخوام مهر طلاق بخوره رو پیشانیه بچه هام و بدون پدر بزرگ بشن
هرچقدر میخوام کارهایی که خودشو خونوادش در حقم کردن فراموش کنم نمیتونم ازشون خیلی متنفرم همش منتظر یه اتفاق بزرگ هستم براشون بیفته از ته دل بگم اخیییش دلم خنک شد ولی روزبروز پرروتر و قوی تر میشن آدم معتقدی بودم ولی دیگه به هیچ چی اعتقاد ندارم هیچ چیز این دنیا عادلانه نیست یکی روزبروز له تر یکی روزبروز وقیح تر مادرشوهر نکبتم که بعداز اون همه خدمتی که بهش کردم با یه دروغ زندگیمو با اتیش کشید اون از خواهر شوهر عقده ایم که نمی دونست چجوری مادرشو پر کنه اون از جاری کثافتم که به پشتیبانی خواهر شوهرم کاری نموند که نکنه اون از شوهرم که هیچ وقت پشتم نبود و کتک و فحش و اذیت که نماند برام نکنه یه آدم سنتیه بشدت مادر خواهر دوست که تحت هیچ شرایطی حق و بمن نمیده و خونوادش تا میتونن از رفتارش سواستفاده میکنن آنقدر بی حرمتی به خونوادم کرده که حد نداره بد دهن بی تربیت دستم بشکنه چقدر بهش محبت کردم هر شب با ترس میخوابم نکنه صبح از خواب بیدار نشم آنقدر که حالم بده هر ثاتیم به اندازه یکسال میگذره بابای بدبختم پیر شد مامانم حوصله ی هیچ کاری رو نداره کی راحت میشم از دستش ارزوم فقط همینه فقط دارم تحملش میکنم فقط تو شناسنامه زن و شوهریم خوشم نمیاد حتی نگاهش کنم