من با عشق ازدواج کردم.با عشق زندگی کردم.دوتا بچه داریم.عصبی بود،بداخلاق بود،همه جا خانواده ش با ما بودن،بهم خیانت کرد،گردن نگرفت،جواب من فقط سکوت بودوسازش.بخاطر بچه هام،بخاطر وایستادن پای انتخابم،همیشه طلبکاربود،منو مقصر همه چی میدونست.هر روز و هرشب گریه میکردم و می گفتم خدایا فقط یبار حالیش شه که داره ظلم میکنه که اشتباه میکنه اما نمی شد.این صحنه رو تو رویا تصور میکردم که ازم طلب بخشش میکنه.
تا اینکه:بعد از ۱۳ سال با تن و روح زخمی اومدم خونه مادرم،گفتم بسه،کم اوردم،میترسیدم،حالم بد بود،رفتم مشاوره،جلوش وامیستادم.قوی شدم،زنگ زد فحش و تهدید و تهمت،من و مادرمو تهدید میکرد،خط و نشون میکشید،قلدری میکرد (دقیقا هفته قبل بود)
ودر نهایت دیشب،بهم پیام داد که حلالم کن،خیلی اذیتت کردم،خیلی ظلم کردم،روم سیاهه،شرمنده م
ولی ازمن چیزی باقی نمونده،حتی خوشحال نیستم که به پام افتاده،من راهمو انتخاب کردم،دیگه دلم باهاش نیست.