2777
2789
عنوان

داستان زندگی واقعی

| مشاهده متن کامل بحث + 4674 بازدید | 91 پست

تو این مدت متوجه شدم دل افروز کم کم داشت از اون لاک تنهایی خودش بیرون میومد و حس حسادت های زنانه ش زیر زیرکی خودنمایی میکرد.انگار خودش و تو اون زندگی سهیم دونسته بود.یا شایدم من خیلی نرم تر از قبل رفتار میکردم این باعث شده بود راحت تر احساسات شو نشون بده.شایدم از الان که باردار بود میخواست به ما بفهمونه که این بچه رو دیگه خودم بزرگ میکنم..

به هر حال هر چی که بود تونسته بود کم و بیش توجه حسین و جلب کنه سمت خودش.طوری که مثلا حسین برامون خرید میکرد مال هر کی و بخودش میداد،راحت تر باش بیرون میرفت،اگه یکم حسین بمن توجه بیشتری نشون میداد دل افروز با اخم های ریز و سکوت و قهر و...عکس العمل نشون میداد..

اینا گذشت تا موقع زایمانش،وقتی بچه بدنیا آمد و فهمید بچه پسر.مشخص بود خیلی خوشحاله از شادی بی حد حسین،البته حسین برا بدنیا اومدن قدم خیر هم خیلی خوشحال بود اما خب از زمان قدیم پسر و پشت و ادامه دهنده نسل پدر میدونستن و هر زنی پسر بدنیا می آورد احترام خاصی پیش شوهر داشت.

بازم مهر این پسر کوچولو چنان بدلم نشست که ناخودآگاه هر موقع شیر خوردنش تموم میشد بغلش میکردم و بهش رسیدگی میکردم،من فکر میکردم الان دارم لطف بزرگی به دل افروز میکنم که اون راحت استراحت کنه،اما رفتارهای اون نشون میداد که اینا رو عمدی میبینه...چون قدم خیر بقدری بمن وابسته بود که همه جا دنبالم بود و اگه ثانیه ای از جلو چشمش میرفتم گریه میکرد.

دل افروز مادر بود و این لحظه ها رو برای خودش تصور میکرد ،از الان پیشگیری میکرد که مبادا نوزاد پسر هم اینطوری وابسته نامادری بشه...

اسم نوزاد پسر رو حسن گذاشتیم.

اصلا فراموش کرده بودم که شرط من برای پذیرفتن دل افروز این بود که بعد زایمان باید بره،الان دیگه یجورایی بش عادت کرده بودم.کارهای روزانه مشترک انجام می گرفت  و همینطوری نگهداری از بچه ها،اما خب من قبل دل افروز 9سال تمام و کمال خانم این خونه زندگی بودم ،نمیتونستم و نمیخواستم این مدیریت و از دست بدم و تقسیم کنم.شاید رابطه ما داشت تبدیل میشد به رابطه مادر شوهر و عروس ،از نظر من اون باید تاوان وارد شدن به قلمرو و زندگی منو و تصاحب شوهرم و با اطاعت کردن ازم جبران میکرد،اما هربار که به بچه ها نگاه میکردم خدا رو شکر میکردم بخاطر وجودشون و ته دلم ممنون دل افروز بودم.شاید به زبان نمی آوردم اما سعی میکردم با راهنمایی کردن،کمک کردن تو کارها،صحبت ها و درد دل ها و...از این زن دلجویی و قدر دانی کنم.کاری کرده بودم که فامیل و همسایه و آشنا و هر کی که با ما رابطه و رفت و آمد داشت بهش احترام بذارن...

اما خب حس زنانگی رو نمیشه تغییر داد ،این حسادت ها داشت جدی تر خودش و نشون میداد و حسین متوجه موضوع شده بود.هر چه من بیشتر کوتاه میومدم اون دل و جرات بیشتر پیدا میکرد.حسین با هر دومون صحبت میکرد و دعوت به آرامش و با خرید هدیه ها و پارچه ها سعی در آروم نگهداشتن اوضاع میکرد.اما دل افروز انگار تازه از خواب بیدار شده بود و فهمیده بود این سرنوشتی نبوده که میخواسته.اون شوهر و تمام و کمال در اختیار خودش میخواست،بچه ها رو همین طور،خونه زندگی هم .من و موجود اضافه اون رابطه میدونست.بحث ها و قهر ها شروع شد ،طوری که شاید مثلا یروز از اتاقش جز برا واجبات بیرون نمیومد.اما هر بار از حصار قهر بیرون میومد انگار زخمی تر از قبل بود.بزور میخواست کنترل بچه ها رو بدست بگیره که موفق نمی شد چون جز شیر دادنشون هیچ قلق بچه داری رو بلد نبود و بچه ها بیقراری میکردن پیشش،اونم وسط این لجبازی خسته میشد و دوباره بچه ها رو می فرستاد سمت من....

خلاصه که این کشش ها ادامه داشت تا قدم خیر 5ساله و حسن 2ساله شدن...

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

تو این زمان دل افروز بنای ناسازگاری گذاشت و گریه و زاری که نمیخوام بمونم و طلاق میخوام.درسته اون زن هووی من شده بود ،اما بخاطر وجود بچه ها دوس نداشتم جدا بشه .سعی میکردم بیشتر بش امتیاز بدم و راحت تر بذارمش اما دیگه طرف بحث ها و کشمکش ها من نبودم ،خودش و حسین انگار سازگاری نشون نمیدادن باهم.این رفتارهای دل افروز باعث شده بود حسین ازش سرد بشه و برا بوجود نیومدن جر و بحث های جدید کمتر بخواد باش رو در رو بشه ،چون با هیچ منطقی نمیپذیرفت که بنای این زندگی رو خودش خواسته بود و قبول کرده بود و حاضر به ادامه و سازش نمیشد...

یروز به بهانه سر زدن به بی بی ناز رفت پیشش و دیگه حاضر نشد برگرده به زندگیش...

بی بی ناز با حسین صحبت کرد و راضیش کرد که طلاقش بده .گفت اینجوری برا همه بهتره،خودشم قبول داره این جدایی رو...

خلاصه بعد پنج سال از گذشت اون زندگی و تلخ و شیرین ها پرونده اون ازدواج بسته شد...

گرچه دل افروز بعدها بخونه ما رفت و آمد داشت و مث دو تا همسایه قدیمی تو خونه های همدیگه پذیرای یکدیگه میشیدیم..

ته دلم از رفتن دل افروز خوشحال نبود ،هم بش عادت کرده بودم هم احساس گناه داشتم نکنه دلتنگ بچه ها بشه...

چند وقت یکبار از حسین میخواستم من و بچه ها رو ببره خونه بی بی ناز و یه شب میموندیم تا بچه ها رو ببینه،اما انگار دل افروز پذیرفته بود که این دوتا بچه مال من باشه.بظاهر که خیلی مثل قبل احترام میذاشت و پذیرایی میکرد.اما از دلش خبر نداشتم...

تا اینکه بعد مدت کوتاهی بی بی ناز دوباره دست بکار شد و دل افروز و شوهر داد به مردی به اسم رستم تو همون روستای خودشون....

دل افروز از رستم صاحب سه پسر شد،خیلی راضی بود از زندگیش...به خونه های همدیگه رفت و آمد داشتیم.من پیشش میرفتم با بچه ها،اون با بچه هاش خونه ما میومد...

اما بچه ها در ک درستی از رابطه ها نداشتن خیلی ،فکر میکردن به دید و بازدید یه فامیل میریم و میایم.بچه های دل افروز و رستم رو دوس داشتن و صمیمی شدن....

وقتی بچه ها بزرگ تر شدن و درک پیدا کردن از این رابطه ها قدم خیر تمایلی به رفتن پیش دل افروز نشون نمی داد،هر چی از اون دور تر میشد بمن نزدیک تر میشد و وابسته تر از قبل.اما حسن بی میلی نشون نمیداد و بخاطر همبازی شدن با برادرهای جدید رفت و آمد و ادامه میداد..

خلاصه که روزها و ماه ها و سال ها گذشت تا خبر فوت دل افروز رو شنیدیم..هنوز جوان بود و یمدتی طولانی بیمار شد..بیماری که به حال احتزار افتاده بود اما جون نمیداد .بچه هاش هنوز کوچیک بودن ،رستم خیلی تلاش کرد و دکتر برد اما خوب شدنی تو کار نبود...

این زن خیلی تو دار و درون گرا بود شاید بخاطر همین شخصیتش قصه مرگش هم همونطوری آروم و بی صدا اتفاق افتاد....

سال ها بعد یکی از پسرها گفت که پدرم ما رو همراه مادرمون کنار رودخانه برد،بعد به یه پل رسیدیم به ما بچه ها گفت همینجا بمونید تا بیام،خودش جسم نحیف و بی جون مادرمون و برد و رفت پایین تا جایی که از دید ما محو شد.مدت زیادی گذشت تا برگشت اما بدون مادر.... پرسیدیم گفت مادرتون و بردم یجایی که حالش و خوب کنن،هر وقت خوب شد میایم دنبالش....

اما بعد اون روز ما دیگه هیچوقت مادر رو ندیدیم...😭 هنوزم کسی نمی دونه مزار دل افروز کجاست و چی شد و کجا و چطوری دفن شد..و این بصورت یک راز باقی ماند تا فردای قیامت در حضور همگان رستم پرده از این راز بردارد...

رستم بعد دل افروز ازدواج کرد و صاحب بچه های دیگه ای شد...

قدم خیر و حسن هم روز ب روز بزرگتر میشدن...

قدم خیر هرچه بزرگتر میشد زیباتر و دلربا تر از قبل میشد و خواستگارهای زیادی اومدن و رفتن.اما من این بچه ها رو تو ناز و نعمت بزرگ کرده بودم و حاضر نبودم به هر کسی تقدیمشون کنم...از بین همه خواستگارها پسری اسم و رسم دار و موجه از طایفه بزرگ قشقایی مورد پسند همه واقع شد و قدم خیر  ازدواج کرد و خداروشکر خوشبخت شد...(قدم خیر صاحب سه پسر و یه دختر شد)

حسن هم بزرگ شده بود و حسین همه تلاشش رو میکرد که زندگی و کسب و کار مناسبی براش مهیا کنه و زنش بده...اما خب عمرش بدنیا نبود و دو سال قبل ازدواج حسن به بیماری سل مبتلا شد و فوت کرد...

چند سالی بود که به اهواز نقل مکان کرده  و تو این شهر ساکن شده بودن.

(ننه گلی بعد فوت بابا حسین ،عروس اورد و زندگیشو با حسن و زن و بچه هاش ادامه داد..حسن صاحب دو دختر و سه پسر شد..ننه عاشق نوه ها بود و برعکس،اونا هم ننه رو خیلی دوس داشتن)

من شاغل بودم و تا پایان ساعات کاری ننه ار بچه ها مراقبت میکرد.چنان به نوه ها و بچه ها محبت میکرد گویی که تمام معادلات رابطه و نسبیت خونی و غیر خونی رو بهم میزد ...

تا اینکه ننه گلی چند روز مریض شد،من و حسن چندبار بردیمش دکتر،تشخیص دادن آنفولانزا گرفته..داروهاشو استفاده میکرد. اما حالش تغییری نمی کرد.یه تخت تو حیاط بود ننه و دو تا از بچه ها شب ها روش میخوابیدن...یروز صبح که ما سرکار بودیم،دخترم که بیدار شده متوجه میشه ننه هنوز خوابه،تعجب میکنه که ننه هر روز صبح زود بیدار میشد اما تا این ساعت خوابه .میره رو سرش می بینه حالش بد، یجورایی در حال جون دادن میبینه ننه رو...😭😭با گریه میره خانم همسایه ها رو خبر میکنه اونم به ما خبر داد،تا  به بیمارستان رسید فوت کرد..😭😭 از حال و روز بچه ها و نوه ها نگم براتون که خوب میدونید چقدر حس تلخ و غم انگیزیه...

روز خاکسپاری ننه،اولین بار بود همه اشک و گریه ی حسن رو میدیدن،چنان گریه میکرد و حزین بود که دل سنگ هم اب میشد..  

(ننه گلی هم دار فانی رو وداع گفت و رفت....اما هنوز هم قدم خیر و حسن و بچه هاشون سعی میکنن یاد و خاطره ننه گلی و بابا حسین و زنده نگهدارن).

کماکان حسن و قدم خیر با برادرهای خودشون از رستم در ارتباط هستن و رفت و آمد دارن و این پیوند خونی و برادری رو قطع نکردن....

خیلی داستان خوندم‌ولی این داستان فرق میکرد ولی دلک برای ننه گلی جان سوخت ترسیدم ک نکنه منم بچه دار ن ...

نه عزیزم چه حرفیه انشالله بزودی زود مادر میشی 😍😍😍🌹🌹😅

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

داغ ترین های تاپیک های امروز