2777
2789
عنوان

داستان زندگی واقعی

| مشاهده متن کامل بحث + 4673 بازدید | 91 پست

خلاصه بعد 9سال از زندگیمون یروز غروب حسین اومد دیدم یه خانم ریزه میزه و ظریف  و خجالتی همراهشه...

گفت گلی این خانم تو ترمینال نشسته بود برا ماشین مسجد سلیمان اما دیگه ماشین رفته بود ،جایی رو نداشت اینجا غریب،داشت گریه میکرد دلم سوخت.  دیدم هوا  داره تاریک میشه گفتم امشب بیارمش پیشت فردا بفرستیمش بره....

گفتم باشه،چقدرم ظریف و خوشگله شبیه هندی هاس،حسین گفت اره گناه داره یکم غذا بش بده و پذیرایی کن ازش...

براش غذا و اب بردم ..خیلی خجالتی بود اصلا تو صورتم نگاه نمی کرد،سرش پایین بود هر سوالی پرسیدم خیلی آروم جواب میداد طوری که اگه نزدیکش ننشسته بودم نمیشنیدم چی میگه.

گفتم اسمت چیه؟ گفت دل افروز....پرسیدم از شهر و دیار و خانواده و...اما دیدم زیاد میل نداره حرف بزنه حتی غذا هم زیاد نخورد..

خونه های اون موقع ما اتاق های تو در تو بودن،داخل یکی از اتاق ها براش رختخواب پهن کردم گفتم برو بخواب که فردا صبح زود بتونی بیدار بشی برسی به ماشین های مسجد سلیمان..آروم بلند شد رفت تو اتاق .....

نصف شب از تشنگی بیدار شدم ،دستم و بردم که تنگ اب و بردارم متوجه شدم حسین نیست تو رختخواب!!تعجب کردم گفتم خب اگه اب میخواست که بالا سرمون هست مث همیشه. کجا رفته ؟

بلند شدم رفتم بیرون از اتاق دیدم صدای پچ پچ حسین میاد از اتاقی که دل افروز داخلش بود....

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

سریع رفتم تو اتاق دیدم زن با حالتی مریض و رنجور از درد معده به خودش میپیچه و حسین هی داره بش میگه چیزی نیاز هست بیارم برات ،آخه چرا اینجوری شدی؟

تمام حواسم به حسین جمع شد گفتم اینجا چیکار داری نصف شبی ؟گفت بابا زن بیچاره داشت تو خونه میگشت دنبال آب و درد معده داشت گفتم بیدارت نکنم خودم بیام ببینم چی میخواد تو خواب زده نشی!!!

با حالتی عصبانی گفتم من که تنگ اب بالا سرش گذاشتم و اجازه حرف زدن بش ندادم گفتم باشه برو بیرون دیگه ببینم مشکلش چیه....

حسین زیر لب استغفراللهی گفت و رفت اتاق خودمون..

به دل افروز گفتم دختر چیه مشکلت ،خب شاید از گرسنگیه چرا حرف نمی زنی ؟ دیشب هم زیاد غذا نخوردی....

دیدم خودش حالش به جا نیست و دیگه زیاد پاپیچش نشدم ..فقط گفت الان خودم خوب میشم  شما برو بخواب....

خلاصه بهم اطمینان داد که خوبه و مشکلی نداره منم اومدم تو اتاق خودمون...

تا اذان صبح یادمه حسین خیلی بیقرار بود و هی از این پهلو به اون پهلو میشد و نمی تونست بخوابه.فکرم مشغول شد که چرا!!!!

با همون فکر و خیال خوابم برد....

حسین مرد درست و چشم پاکی بود،همه رو پاکیش قسم میخوردن اصلا فکر بد نمی تونستم راجبش داشته باشم...

خلاصه که فرداش که بیدار شدم دیدم حسین هنوز خوابه،رفتم سراغ کارهای روزمره گفتم تا بیدار میشن وقت دارم کارامو انجام بدم.جارو و اب پاشی و غذا و....دیدم نزدیک ظهر هنوز بیدار نشدن،رفتم رو سر حسین هی صداش زدم گفتم بیدار شو زن بیچاره از ماشین جا میمونه دوباره،اما حسین اعتنا نمی کرد و خودشو بخواب میزد ،وقتی هم بیدار شد گفت ای وای ماشین دیگه رفته الان ظهر،بذار امشبم بمونه فردا صبح زود میبرمش ترمینال....

رفتم تو اتاق دل افروز گفتم ای زن ما غافل شدیم ظهر شد تو خودت چرا حواست نبود زود بیدار شی به ماشین برسی.حالا هم اشکال نداره پاشو بیا یچیزی بخور.

حسین بعد غذا رفت بیرون...هر چقدر میخواستم با دل افروز سر صحبت و باز کنم و ازش راجب خانواده ش بپرسم راه نمی داد خیلی ساکت بود .رنگ و روش به زردی میزد انگار مریضیش یروز دو روز نبود...با دقت که نگاهش میکردم از ظرافت انگشتاش خیلی خوشم میومد ،واقعا شبیه هندی ها بود...

خلاصه بیخیالش شدم رفتم دور کارای خودم.

حسین یه پسرعمو داشت که خیلی همه فامیل قبولش داشتن و بزرگی میکرد تو مسایل و مشکلات همه...غروب که شد دیدم حسین همراه پسر عموش اومدن خونه ....پسر عموش گفت حسین این زن و ببر شاید ماشین باشه بفرستی بره.حسین و دل افروز خداحافظی کردن و رفتن...

بعد رفتن اونا پسر عموی حسین گفت گلی بیا بشین باهات حرف دارم...خلاصه رو احترام و ادب رفتم نشستم گفتم بفرما گوش میدم...

گفت چیزایی رو که میخوام بهت بگم خیلی مهمه خوب گوش بده همه رو ،الکی سر و صدا نکنی...با سر تایید کردم که حواسم بهشه،ادامه داد: بی بی ناز و که میشناسی ؟ گفتم: بله که می شناسم..

گفت:دل افروز فامیل بی بی ناز..این زن جوان خیلی رنج کشیده ،تازه چند ماه از عروسیش گذشته بود شوهرش که چوپانی میکرد دیگه از کوه بر نگشت،خدا میدونه چی به سرش اومد،از کوه و دره پرت شد،گرگ خوردش ...خدا میدونه فقط...نزدیک یکسال منتظر شوهرش نشست اما برنگشت چون کس و کار درستی هم نداشت خواستن بدنش به یه پیرمردی تو همون روستا...دل افروز خیلی غمگین میشه و میترسه که به زور بدنش به پیرمرد از خونه فرار میکنه میاد پیش بی بی ناز که تنها فامیلشه..گریه و زاری جریان و میگه ..بی بی ناز هم میگه باشه بمون همینجا پیش خودم تو سنی نداری که بخوای زن پیرمرد بشی...

خلاصه کنم گلی ،بی بی ناز هر وقت حسین و میدید کلی غصه میخورد که پسر به این خوبی چرا باید چراغ خونه ش خاموش باشه و بچه نداشته باشه...تو همین رفت و آمدها و سر زدن های حسین به خونه عمو دل افروز و دید.از بی بی ناز پرس و جو کرد که کیه؟اونم داستان زندگیشو گفت...یروز بی بی ناز به حسین میگه بیا همین دل افروز و عقدش کن شاید خدا بهت بچه ای بده.خلاف شرع که نمیکنی اگه میخوای خودم با گلی صحبت کنم اما حسین قبول نمی کنه و میگه اگه گلی بفهمه داغون میشه من دوسش دارم....

اما ته دلش با حرف های بی بی ناز راجب بچه میلرزید...بالاخره حسین راضی شد که دل افروز و عقد کنه و تو همون خونه بی بی ناز زندگی کنن پنهانی که به گوش تو نرسه،قرار بر این شد که اگه این زن باردار شد بعد بتو بگیم .حالا گلی این زن باردار ،خدا به دل حسین نگاه کرد و بعد این همه سال قرار چراغ خونش روشن بشه تو بزرگی کن و این زن و قبول کن.خودتم میدونی حسین هیچ زنی رو به اندازه تو دوس نداره ،فقط و فقط بخاطر بچه و اینکه این زن جوان هم گناه داره.بذار بیاد همینجا و آبرو داری کن

من که گیج شده بودم از حرف های پسرعمو احساس میکردم قلبم در حال ایستادنه...تازه متوجه شدم چرا هیچوقت نتونستم بی بی ناز و قلبا دوس داشته باشم.حالا یه حس نفرت هم نسبت بش پیدا کردم...احساس گنگی داشتم تو یه لحظه کلی فکر اومد تو سرم ،که چرا حسین چنین کاری کرد ؟ چرا من متوجه نشدم این زن که ازش پذیرایی کردم،جلو شوهرم از ظرافت و زیباییش تعریف کردم هووی منه...بدترین احساس دنیا رو اون لحظه تجربه کردم...

حسین واقعا بخاطر بچه عقدش کرد یا واقعا دوسش داره ؟

اونقدر گنگ بودم که بقیه حرفای پسر عمو رو نفهمیدم .. با صدای باز شدن در حیاط سرم و بلند کردم و حسین و تو چارچوب در دیدم......

نمیدونم تو صورتم چی دید که یه قدم به عقب برداشت ،من فقط از آتشی که درونم روشن شده بود خبر داشتم که داشت خودمم میسوزوند ...شاید اون لحظه تمام حرکاتم غیر ارادی شده بود ،فقط میخواستم آتشم خاموش بشه،چنان قدرتی پیدا کردم که یه تخته سنگ تقریبا سنگین گوشه باغچه رو بلند کردم و با صدای جیغی بلند حمله کردم سمت حسین...نمیدونم واقعا نیتم کشتنش بود یا ضربه زدن و ترسوندن..اما این و میدونم که تنفرم تا حدی شد که بعد 9سال عشق و دلدادگی و اطاعت امر کردن مطلق از شوهرم الان بهش حمله میکردم با سنگ بزرگی که اگر پسر عمو با عکس العمل به موقعش اون سنگ و مهار نمی کرد نمی دونم حسین زنده میموند یا نه!بعد اینکه سنگم به هدف نخورد مث یه موجود زخم خورده که برا دفاع خودش هر کاری میکنه بخودم پیچیدم و با تمام وجودم جیغ میکشیدم...

اینقدر اون لحظه دردناک بود برام که درد و با تمام وجودم رو تیکه تیکه های بدنم و روحم حس میکردم...من نمیتونستم قبول کنم حسین رو با زنی دیگه تقسیم کنم...من عاشق شوهرم بودم...

به کدام گناه نکرده چنین ظلمی وارد شد بمن!به گناه نازایی که خدا در وجودم گذاشته بود؟!این عدالت خدا بود؟!

من از خدا بچه خواسته بودم که دل حسین شاد بشه ،اما نمیدونستم خدا دعا مو تو وجود زنی دیگه مستجاب میکنه...شاید من بد درخواست کردم از خدا...

بعد کلی داد زدن و گریه و شیون تازه تونستم صدای حسین و بشنوم که ازم میخواست آروم باشم،بهم اطمینان خاطر میداد که دوسم داره ،گفت فقط بخاطر بچه س،گفت بعد بچه میفرستمش بره اگه تو نخواستی....

یه لحظه متوجه دل افروز شدم که مثل دختر بچه ای که از دعوا ترسیده تو خودش جمع شده کنار دیوار و میلرزه و آروم و بی صدا اشک می ریزه،اما مگه منم گناه نداشتم؟!مگه اون دلش برا من سوخت!با نفرت ازش رو گرفتم..

پسر عمو و حسین بردنم داخل خونه...

.

مثل کسی که از سر مزار عزیزش خسته و کوفته بلند شده باشه و اشکش خشک شده باشه کنار پشتی سر خوردم و نشستم...

دیگه گریه و زاری و التماس و دعوا چه فایده ای داشت ،کاری که نباید شده بود.این وسط یه بچه داشت شکل می گرفت .چی میتونستم بگم!حسین قسم میخورد که هر چی تو بخوای همون میشه فقط بذار آرزوی پدر شدن و به گور نبرم،بعدش هرچی تو گفتی...اینقدر حسین و پسر عمو گفتن و گفتن که تسلیم شدم بظاهر.اما چه تسلیم شدنی که دلم آشوب بود...گفتن آبرو داری کن،زندگی کن...گفتن حکمت خداست...تا یمدت سر سنگین بودم هم با حسین هم دل افروز...

شرط گذاشتم بچه که بیاد برا منه دل افروز باید بره..

حسین که از ترس من حتی به اتاق دل افروز نزدیک هم نمیشد..دل افروز هم از ترس زیاد جلو چشمم آفتابی نمیشد مگر مواقعی که حالش بهم میخورد یا کار واجب داشت...

بعد یمدت انگار ته دلم دلسوزی داشتم برا بچه ای که قرار بود بدنیا بیاد ،شاید هم برای خود دل افروز،اما سرکوبش میکردم تو خودم ...کم کم دل افروز و شریک کردم تو کارای خونه ،گاهی دلم میخواست نسبتش رو با خودم فراموش کنم و بشینیم مث دوتا همسایه،دوتا فامیل صحبت کنیم...

گذشت تا دل افروز دردش شروع شد و زایمان کرد....

دل افروز دختری خوشگل و ظریف مث خودش بدنیا آورد...اینقدر این بچه چند ساعته مهرش به دلم نشست که حس میکردم تو وجود خودم شکل گرفته و رشد کرده...یجوری حس حسادت داشتم به دل افروز وقتی که میخواست بهش شیر بده.بالا سرش مینشستم همین که بچه سیر میشد سریع ازش میگرفتم و خودم مشغول لباس عوض کردن و پیچیدن و خوابوندنش ... میشدم.انگار با اومدن این دختر کوچولوی ناز به حسین حق میدادم که بره سمت دل افروز،بخودم می گفتم اره کار خدا بی حکمت نبود من الان مادر شدم بچه دارم...زندگی بعد تولد قدم خیر برامون رنگ و بوی تازه ای گرفته بود.حسین و دل افروز باهم راحت تر شده بودن ،حداقل دیگه اون ترس و احتیاط اول و نداشتن ،حسین خیلی مراعات حال من و داشت نکنه یوقت ناراحت بشم...

مثلا وقتی پارچه،روسری،شلوار ....هر چی برا من میخرید برا دل افروز هم میخرید اما بمن میداد میگفت اگه صلاح میدونی بهش بده.منم انگار میخواستم جبران بدست اوردن قدم خیر ،دل افروز و راضی نگه دارم سریع بهش میدادم.تازه جاهایی هم براش حکم مادر داشتم انگار ؛!مثلا کلی بهش پیشنهاد میدادم فلان مدل لباس بدوز بهت میاد یا فلان رنگ پارچه رو بخر و...اما متاسفانه دل افروز شخصیت بشدت درون گرایی داشت هنوزم بیشتر وقتش ساکت بود.بیشتر شنونده بود ...زیاد پارچه ها و لباس های رنگارنگ براش تفاوتی نداشت،اکثر پارچه ها و لباس ها تا شده میرفتن تو صندوق و چمدان،هیچوقت خواسته ای نداشت...این شخصیت آروم و سکوتش گاهی من رو کلافه میکرد...دو تا قطب مخالف هم بودیم ما دوتا از لحاظ ظاهر و شخصیت...

خلاصه طوری شد که بچه بمن عادت کرده بود و حتی شب ها هم پیش خودم میخوابوندمش.چنان دلبسته ی قدم خیر شده بودم که فراموش میکردم بچه خونی خودم نیست..قطعا اگه کسی از بیرون رابطه رو نگاه میکرد هیچوقت شاید به ذهنشم نمی رسید که قدم خیر بچه دل افروز....

دل افروز هم بظاهر راضی بود از این اوضاع

گذشت و گذشت کمتر از دوسال بعد دل افروز برای بار دوم باردار شد.....

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز