خلاصه بعد 9سال از زندگیمون یروز غروب حسین اومد دیدم یه خانم ریزه میزه و ظریف و خجالتی همراهشه...
گفت گلی این خانم تو ترمینال نشسته بود برا ماشین مسجد سلیمان اما دیگه ماشین رفته بود ،جایی رو نداشت اینجا غریب،داشت گریه میکرد دلم سوخت. دیدم هوا داره تاریک میشه گفتم امشب بیارمش پیشت فردا بفرستیمش بره....
گفتم باشه،چقدرم ظریف و خوشگله شبیه هندی هاس،حسین گفت اره گناه داره یکم غذا بش بده و پذیرایی کن ازش...
براش غذا و اب بردم ..خیلی خجالتی بود اصلا تو صورتم نگاه نمی کرد،سرش پایین بود هر سوالی پرسیدم خیلی آروم جواب میداد طوری که اگه نزدیکش ننشسته بودم نمیشنیدم چی میگه.
گفتم اسمت چیه؟ گفت دل افروز....پرسیدم از شهر و دیار و خانواده و...اما دیدم زیاد میل نداره حرف بزنه حتی غذا هم زیاد نخورد..
خونه های اون موقع ما اتاق های تو در تو بودن،داخل یکی از اتاق ها براش رختخواب پهن کردم گفتم برو بخواب که فردا صبح زود بتونی بیدار بشی برسی به ماشین های مسجد سلیمان..آروم بلند شد رفت تو اتاق .....
نصف شب از تشنگی بیدار شدم ،دستم و بردم که تنگ اب و بردارم متوجه شدم حسین نیست تو رختخواب!!تعجب کردم گفتم خب اگه اب میخواست که بالا سرمون هست مث همیشه. کجا رفته ؟
بلند شدم رفتم بیرون از اتاق دیدم صدای پچ پچ حسین میاد از اتاقی که دل افروز داخلش بود....