همیشه فکرمیکردم عاشقا هیچوقت بهم نمیرسن ولی به نظرم یه سریا میرسن ولی وقتی بهم میرسن همه چی خراب میشه انگاری عشق یعنی نرسیدن وقتی برسی دیگه عشق نمیشه
یه داستان از یه زوج عاشق....
من اون موقعها دبیرستانی بودم حسابی شروشور شیطون
یه روز توی برگشت از مدرسه یه پسرخوشتیپی رو توکوچمون دیدم
اونم منو دید برای اولین باربود همو میدیدیم
دوباره فرداش دیدمش و دوباره فرداش
یک ماه من هرروز موقع برگشت از مدرسه میدیمش
یه جورایی به دیدنش عادت کردم
تا اینکه یه روز پیش قدم شد برای صحبت و گفت ازت خوشم میاد
ولی من فرارکردم
بااینکه منم ازش خوشم اومده بود ولی جرات دوستی با پسر رو نداشتم
تا اینکه چندبار دیگه اومد و منم بالاخره قبول کردم
اون موقع گوشی نداشتم با تلفن خونه هرازگاهی که کسی نبود حرف میزدیم
دوستیمون خیلی ساده و به دور از هر پلیدی بود
واقعا عاشقش شده بودم
کم کم بهش وابسته شده بودم
تااینکه یه روز مامانم بهم گفت قراره برات خواستگار بیاد
وقتی بهش گفتم عصبانی شد گفتم نباید بیان من نمیزارم
منم حسابی ترسیده بودم ولی اخه چیکار میکردم
شبش که خواستگارا اومدن جلوی در یه دعوایی بین سروش و خواستگارام راه افتاد و بابام و هم از دوستی ما خبردار شد عصبانی شد و قیامتی به پا شد سروش چند بار خواست بیاد خواستگاریم ولی بابام نذاشت گفت حق نداری بمیری همکفنتو به این پسره نمیدم سروش هم بعد از کلی رفتو اومد خسته شد
خانوادش براش دخترخالشو گرفتن که فکر من از سرش بپره ولی من چی که چقد عذاب میکشیدم از دوریش خیلی لاغر شده بودم