رحیمه تو یک خانوادگی 10نفره زندگی میکرد. دوتا برادر داشت و 6تا خواهربودن
زندگی روستایی ومعمولی داشتن، مادر وپدرش هر دو توی باغ کارمیکردن و زندگی رو میگذرونن... زندگی شادی داشتن، پدر بامحبت وشوخ طبع، شب نشینی های طولانی با همسایه ها.
پدر هر از گاهی جبهه میرفت و سالم میومد.آخرین دفعه ای که راهی شد رحیمه 11سالش بود
از مخابرات روستا صداشون زدن.... خبر شهادت پدرشو به خونوادش دادن.
دیگه اوضاع مثل قبل نبود، مادر عصبی شده بود، تمام مدت بجای پدر کارمیکرد و2دختر بزرگتر عروس وپسر بزرگ داماد شده بودند.