2777
2789
عنوان

داستان زندگی

717 بازدید | 20 پست

رحیمه تو یک خانوادگی 10نفره زندگی می‌کرد. دوتا برادر داشت و 6تا خواهربودن 

زندگی روستایی ومعمولی داشتن، مادر وپدرش هر دو توی باغ کارمیکردن و زندگی رو میگذرونن... زندگی شادی داشتن، پدر بامحبت وشوخ طبع، شب نشینی های طولانی با همسایه ها. 

پدر هر از گاهی جبهه میرفت و سالم میومد.آخرین دفعه ای که راهی شد رحیمه 11سالش بود

از مخابرات روستا صداشون زدن.... خبر شهادت پدرشو به خونوادش دادن. 

دیگه اوضاع مثل قبل نبود، مادر عصبی شده بود، تمام مدت بجای پدر کارمیکرد و2دختر بزرگتر عروس وپسر بزرگ داماد شده بودند. 


1403/5/22مردم

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

دخترها مجبور بودن کارهای خونه رو تقسیم کنن. 

رحیمه جثه ی خیلی نحیفی داشت و مسئولیت خواهر کوچکتر گردنش بود، مجبور بود کارهای اونوانجام بده 

تا اینکه17سالش شد تواین اوضاع براش یک خواستگار اومد، پسر مرد بنامی توی روستا بود. 

رحیمه از ازدواج چیزی نمیدونست. فقط عاشق لباس عروس بود وهر جور شده میخواست از اون زندگی بیاد بیرون

1403/5/22مردم

مادرش خیلی مستبد شده بود. بله رو گفتن وعقد کردن

رحیمه توی ابرا بود. اما ورق برگشت. داماد قصه که اسمش جلیل بود تمام مال واموالشو سر غد بازی از دست داد. 

از کار به اون خوبی بیرون اومد و ازاین شاخه به اون شاخه میپرید. رحیمه رو گردش زیاد نمی‌برد. عوضش رحیمه یکسره می‌فهمید جلیل ومادرش باهم میرن سفر وگردش


1403/5/22مردم

خانواده ی شوهرش خیلی از هم پاشیده بودن. مادر وپدر طلاق گرفته بودن ومجدد ازدواج کرده بودن. خانواده ی مادرشوهرش مثل کلفت باهاش رفتار میکردن. 

رفتن سرخونه وزندگیشون 

1403/5/22مردم

بلافاصله حامله شد بااینکه شوهرش کارمشخصی نداشت 

اولین بچش با فروختن طلای مادرشوهرش خرج بیمارستان و ایمان داده شد. 

اما اوضاع بدترمیشد

جلیل زن وبچشو برد تو مرغداری تا تواتاق نگهبانی زندگی کنن واون هم کار کنه

1403/5/22مردم

رحیمه همه ی اینارو میدید وتحمل می‌کرد چون بهتر از خونه ی مادرش بود. 

اینقدر فقرشده بودن که به بچش گاهی شربت خواب میداد تا بیدارنشه غذابخواد. 

گذشت ومجبورشدن ازبیکاری برن شهری که خواهرشوهر بود شاید اونجاکارپیدابشه. 

بخت بهشون رو کر بود اونجا توی یک شرکت خیلی عالی استخدام شد اوضاع رو به راه بود توی یک خونه مستاجری با درآمد نسبتاً کم اما خوشبخت  زندگی می کردند

1403/5/22مردم

جلیل بشدت بد دل بود. 

گذشت ورونق گرفت زندگیشون تا بچه ی دومو باردار شد یک پسر. انگار جلیل خوشحالتربود. بااومدن پسر اوضاع کمی سخت‌تر ‌شد

یکروز که جلیل سرکاربود ضربه ی سختی توی کارگاه بهش وارد شد. سالم موند اما تصمیم گرفت دیگه نره وخدشو بازخرید کرد. توی یک زیرزمین نمور زندگی میکردن. رحیمه خونه ی همسایه ها کار می‌کرد تا پول دربیاره

به فکر درس خوندن افتاد. یک مدرسه ی بزرگسال ثبت  نام وشروع به درس خوندن کرد

1403/5/22مردم

اما بد دلی جلیل شدید شد. تفکرش این بود اگر زنش درس بخونه ولش میکنه. اونقدر اذیتش کرد ودعوا راه انداخت که زندگیشون تلخ شد. 

دوباره برگشتن شهرشون. اما بازم دست خالی. حالارحیمه دانشگاه قبول شده بود. ودلش میخواست طلاق بگیره چون شرایط زندگیش واقعا سخت بود. 

دوتا بچشون یکسره شاهد دعوا وبد دلی بودن. 

تا اینکه دخترش یک روز افسرده شد

همه دنبال دلیل وعلاجش بودن

1403/5/22مردم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز