پشت قاب شیشهی پنجرهای که شبهای منو با خود می بره
جایی که گذشته هام مثل تصویر از تو قابش می گذره...
پشت قاب بی نفس
مثل اون پرنده که دلش گرفته تو قفس
مثل یک حقیقت رفته به باد
منو با خود می بره مثل یه رویا توی خواب
شهر من - من به تو می اندیشم
نه به تنهایی خویش
از پس شیشه تو را می بینم
که گرفته ای مرا در بر خویش
من وضو با نفس خیال تو می گیرم
و تو را می خوانم
و به شوق فردا... که تو را خواهم دید... چشم به راه می مانم...
تن من پاره ای از آن تن توست
و قشنگ ترین شب های پر ستاره شب توست ...


