ماجراش طولانیه ولی تو همون سن خواستگاری کرد و خیلی پسر خوشگل و قرتی و خوش تیپ و مد روز بود پولدارم بودن و همه چی تموم دخترای خوشگل تر ازمن تو اقوام زیاد بودن ک اتفاقا خیلی دوسش داشتن و هرکاری میکردن ب چشمش بیان اما نمیدونم چرا منو انتخاب کرد محل زندگیمون خیلی ازهم دور بود و عید یا تابستون ک میرفتیم خونه ی مادربزرگم همو می دیدیم انقدر همه ی اطرافیان گفتن فلانی داره خودشو برات می کشه بگو نظرت چیه و خودش نامه نگاری میکرد از طریق خواهرش ک عاشق شدم هیچوقت مستقیم باهاش حرف نزدم گوشی هم نداشتم ک ارتباط تلفنی داشته باشیم باهم کلا پرت بودم از این فازها و فقط دنبال خوش گذرونی بودم تو مسافرت ها
همیشه تیپ میزد میومد جلوم ک ب چشمم بیاد اصلا نگاهش نمیکردم از خجالت😂میخواست از جایی ک من هستم بره دزدکی و از پشت براندازش میکردم یا مثلا الکی می رفت تو اینه موهاش رو مرتب کنه بعد من دزدکی دیدش میزدم نگو از تو آینه نگاهم میکرد و میخندید بهم
خیلی دوران خوبی بود هروقت اسمش میومد استرس شدید میگرفتم خیلی دوسش داشتم وقتی هم دور بودیم از هم هر روز روزی دوتا پیامک با متن عاشقانه میفرستاد گوشی مامانم ک ینی برا در میفرستاد دیوار بشنوه امکان نداشت متن تکراری بفرسته یا اصلا یروز چیزی نفرسته
خیلی زبرو زرنگ بود میدونست چجوری دیوونم کنه
با هرپیامکش میرفتم رو ابرا حس میکردم خوشگل ترین دختر دنیام ک براش انقدر مهمم
اما یکی ازهمون دخترای اقوام ک اول گفتم دروغهایی گفت و متاسفانه همه چی تموم شد و از چشم پدرومادرم افتاد
بعد ازاون هم از اقوام دوباره عاشق شدم ک بازم دخترای حسود علنا نزاشتن بهم برسیم و باشوهرم ک هفت پشت غریبه بود بخاطر اذیت و آزارهای خانواده ی عشق دومم و تیکه هاشون ازدواج کردم و اونا حتی بهش نگفتن ک من دیگ عقد کردم و متاهل شدم متاسفانه خوابگاه بود و بعد شنیدن خبر ازدواجم....😢💔خودم ندیدم اما مادربزرگم یچیزایی تعریف میکرد ک ترجیح میدم اینجا نگم
اما بلافاصله چنروز بعد عقدم دیدمش ک کلی ریش گذاشته بود انگار ک کسی مرده اخه هیچوقتِ هیچوقت با ریش ندیده بودمش فک میکردم ریشش رشد نکرده هنوز ۱۹ سالش بود و منم ۱۸ ک با ازدواجم جدا شدیم
دومی رو بیشتر دوس داشتم و هنوزم تو حسرتم خوشبحال زن آیندش