پدربزرگم وقتی عمرش را داد ب شما بیشتر از۸۰سالش بود.ـ.ـ
همه ی سالهای بچگیم ک با موهای طلایی و قارچی میدویدم و میپریدم سکوتش را میدیدم ،هیچ حرفی نمیزد سااااکت گاهی اصلا ب چیزی نگاه هم نمیکرد
الان میدونم ک همه ی سالها اون بار یتیمی تنهایی و بی کسی را رو دوشش داشت چیزی ک صداش را بسته بود قلبش بود ک تنها و اروم میتپید
اون ساکت و ساکت و ساکت بود تا یکروز اروم توی اون اتاق کناری ساکت ساکت چشمهاش را بست و رفت
همه ی این روزها ک اینجا تنها نشستم و ب تنهایی خودم فکر میکنم میبینم منم چقدر ساکتم
کاش شعله بودم ،کاش فریاد
چقدر سنگینه بار تنهایی ،بی مهری یتیمی💔