همش خاطرات گذشته میاد جلو چشم.همش حرفای مادرشوهر خدابیامرزم .دلشکستناش.حرفایی که میزدو ناراحتم میکرد .باخودم میگم شوهرم گناه داره مادرش فوت کرده ولی از یه طرف یه حسی بهم میگه راحت شدم.کل زندگیمون تحت تاثیر بود به خدا الان یه آرامشی داره زندگیم.ولی همش با احترام از مادرش باهاش حرف میزنم جوری که بفهمونم بهش مادرشو تکریم میکنم یعنی زنده ام بود بیشتر من کوتاه میومدم و احترامشو داشتم با وجود بی احترامی هاش .هعععی بگذریم .من که بخشیدمش و مدام براش فاتحه میخونم .ولی ولی کاش یکم میفهمید پیره و وقت رفتنشه و بیشتر سعی میکرد دل به دست بیاره تا جای خالیش الان برای اطرافیان بید حس بشه.