با مامان و بابام رفته بودیم بیرون خرید مواد خوراکی بعد بابام گفت این کنار واستید من برم نون بگیرم
بابلم رفت و ی اقا هی ب منو مامانمنگا میکرد قیافش مشکوک بود
بعد اومد جلو گف شما سرپرست خانواده میشناسید خانم باشه گف مامانم اره خواهر زادم. بعد گف قصد ازدواج گف ن بعد چیزی نگف . بعد بابام صدامون کرد ک ببینه اون اقا کیه ب اون بهونه گف چندتا بخرم
بعد اقاعه گف همسرتونه گفت اره. بعد ب من نگاه کرد گف دخترتونه گفتم دخترشونم. گف درس میخونی چن سالته و اینا راجبم سوال میکرد همش. مامان و بابای منم ساده جواب میدادن. بعد اخر شماره بابامو گرف برای اینک شاید فامیل بشیم
منم هی قیافه گرفتم گفتم قصد ندارم و فلان( عتشق کسیم)
بعد با هزار تا تعارف مارو رسوند خونه. بابامم تعترف کرد بیاد تو اونم با سر قبول کرد . خیلی زبون میریخت اینم بگم سنشون زیاده و منو واس بردارش میخاس و هی واس مامان و بابام زبون میریخت تا اینک دادشم اومد بعد یکم هول شد داداشم ۲۵ سالشه
بعد هی وسط حرفاش میگف درست میگم زهرا خانم؟ منم نگا میکردم اخم میکردم چیزی نمیگفتم
اخرم ب مامانم گفت باهاش حرف بزن ساید فامیل شدیم
خیلی مشکوک بود همش سوال نیپرسید از خودشم چیزی نمیگفت. نمازم خوند و رفت