اولیش این بود که اونا شمال بودن و ما یه شهر جنوبی، بعد وقتی با مامانمینا میخواستن قرار خواستگاری بگذارن، گفتن ما فقط یه بار میایمااا. ما هم بهمون خییلی برخورد. اولین دعوا بین من و همسرم که با هم دوست بودیم سر همین بود. گفتم مگه مامان بابام از سر راه آوردن؟ وظيفه تونه برید و بیاید! و....
دوم اینکه اولین بار که مامانمینا جهیز میبردن خونه شوهرم، تعداد کارتونا کم بود، چون گذری اومده بودن تهران و سر راهشون چندتا تیکه آورده بودن، مادرشوهرم گفت ما انتظار داریم یه کامیون جهیز بیاریدا، بابامم جواب داد اولاً این یه تیکه س، بعدشم اگر خونه پسرتون بزرگتر بود، بیشتر میاوردیم
سوم اینکه دو روز قبل خواستگاری، پدرشوهرم زد زیر قرار اولیه مهریه که شوهرم قبلش با پدرم هماهنگ کرده بود. شوهرم بهش گفته بود بابا من قبل از شما رفتم خونشون و انقدر مهر بستیم، اونم گفته بود باشه ولی دو روز قبل مراسم اصلی زد زیرش و گفت باید از اول صحبت کنیم. نزدیک بود کلا همه چی بهم بریزه! آخرشم مهرم کمتر از قرار اول شد.
چهارم درخصوص مراسم عروسی، هی مادرشوهرم میگفت این چند شد اون چند شد و... خاله شوهرم جلو خودم گفت نه نرید آمل گرونه آرایشگاه، برید یه جا همین ورا، یعنی تو روستای خودشون. با اینکه من یه آرایشگاه خوب تو ساری میخواستم برم. اصلاً کارد میزدی خونم در نمیومد. تازه مادر شوهرم میخواست ببرتم پیش دوستش از این آرایشگاه الکیا که فقط بلدن بند بندازن!
تازه کادوهای عروسی هم میگفتن ما باید برداریم. ما رسممونه. واقعا هم برداشتن، البته مال سمت خودمونو من برداشتم.