ما آشناییمون معجزه بود تقریبا نمیدونم حسابه یا نه
عزیزم من سال 94 همسرم میخواسته با یه دختری از آشناهای خانوادگیشون ازدواج کنه و از اونجا که همسرم خیلی اعتقاد داره استخاره میگیرن ولی بد میاد....به مادرش هم میگه که من استخاره گرفتم و بد اومده مادرش هم میگه در امر خیر استخاره و اینا نیاز نیست ... خلاصه که بالاجبار حرف مادرش رو عملی میکنن و میرن خواستگاری اون دختر خانم... اما بعد از خواستگاری و جواب مثبت دختره... ایشون توی یک تصادف فوت میکنن
بعد از فوت اون دختر خانم مادرشوهرم به همسرم میگه که شما بیا یه دختر دیگه انتخاب کن تا بریم خواستگاری...
ولی خب همسر من که حال روحیش هم زیاد خوب نبوده بعد از اون جریان... قبول نمیکنه و تصمیم میگیره که پیاده بره کربلا
.
.
اونجا که میرسه یک روز توی حرم میشینه و با آقـــا دردودل میکنه... میگه یا امام حسین... خدا اون کسی که دوستش دارم رو ازم گرفت.... تو واسطه شو تا یکی که عاشقشم رو بهم هدیه کنه...
خلاصه... تو همون زمانی که همسرم داشته آقا رو قسم میداده که عشق واقعی رو تجربه کنه... مادرش خواب می بینه که یه نفر میگه پسرت کارشو به من سپرده منم می سپرم به تو... وقتی که پسرت رو دیدی بهش بگو که کلید گنجی که دنبالش هست توی خونه حاج محمد (بابای من) هست... و از اونجا که تقریبا آشنا بودیم... یکی دوهفته بعدش اومدن خواستگاری و ...