تازه من از قابلمه بزرگ تو ۲ تا قابلمم ریختن غذاهاشونو ک ببرن سحر بخورن خونشون ، دیدا ، گفت ا خب تو ماکرو داغ میکنین
من از اینکه بهم بی احترامی شد ناراحتم ، شاید من فردای مهمونی میخواستم جایی برم یا شاید ی مهمون دیگه ای داشتم .....
بعدم حقیقت فهمیدم ی مهمونی مفصل دادم مارو نگفته من خیلی دلم شکست ، اونم زبون دخترش در رفت گفت، مامانشم کلی چپ چپ نگاهاش کرد، احساس بدی بهم دست داد ، انگار من کلفتشونم ک بیان بخورن بخوابن بپزم ، تا اصلا حتی نیومدم بگه پنیر بده بذارم تو ظرف ، تا ۷ غروب میخوابید، مادر شوهرمم ک بچه هوشو نگه میداشت ، تازه پدر شوهرمو ، شوهر خواهر شوهرمم از صبح تا شب خونه میموندن ، من پری بودم ، رومم نمیشد چیزی جلو اینا بخورم ، با شال هی میچرخیدم ، بذار بردار کردم ،