من 2ساله اومدم خونه شوهر .6ماه بعد اومدن من خواهر کوچکتر از من ازدواج کرد و بعد یه مدت کوتاهی اون یکی خواهرمم مزدوج شد/موقع خرید جهاز من :من دست رو هرچی می ذاشتم که بخرم /مامان بابام میگفتن تو که خونه نداری /اینا رو واسه چی می خوای؟ تو اجاره نشینی/لوازم اشپز خونه که ده در میون یه چی برام خریدن /بالاخره یه جوری منو فرستادن خونه شوهر
اما
شهریور امسال عروسی جفت خواهرام بود /سرتونو درد نیارم هرچه دلشون خواسته بود خریده بودن /حتی بابام کامیونشو فروخت برای این 2 جهاز خرید / حالا من موندم این اعصاب خرد کنی ها
گاه دلتنگ میشوم,دلتنگ تر از همه دلتنگی ها,گوشه ای می نشینم وحسرت هارو میشمارم,باختن ها وصدای شکستن را,نمیدانم من کدامین امید را نا امید کردم وکدام خواهش رانشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم که چنین دلتنگم.............