بچه ها من سعی میکنم تندتند تایپ کنم و ازاخر کامنتهارو جواب میدم این موضوع مال چندسال پیش،من یه خواهردارم سه تابرادر،اون زمان خواهرموبرادربزرگم ازدواج کرده بودنو منودوتا برادردیگم مجردبودیم من اونموقع ها حدودا۱۳سالم بودالان۲۷سالمه،برادردومیم ک اسمشومیزارم علی وموضوع داستان ماست عاشق دخترداییم مثلا مهساشده بود،دختردایی بزرگمم زن داداش بزرگم بود،علی خیلی عاشق مهسابود بقدری ک تموم فامیل میدونستن این دوتاهموعاشقانه میخوان علی ب مامانم هی اصراردلشت ک بریم خواستگاری مهسا،مامانم یه روز رفتن خونه داییم ک مهسارو خواستگاری کنن داییم گفته بود بایدعلی بره سربازی بیادبعد،داداشمم حسابی خوشگل وخوشتیپ بود یعنی خوشتیپ بودا تو محلمون بهش میگفتن خوشتیپ محله خیلی ماشاا...خوشگلم بود