ما بعد از ۸ سال زندگی تو جهنم مادرشوهر رفتیم خونه مستقل یکسال قهر بودن زندگیم عین بهشت بود شوهرم عالی مهربون همه جا با هم می رفتیم تقریبا چند وقته باهاشون اشتی کرده عین گه شده هر روز از ۱۰ صبح تا ۲ شب اونجاس شب هم می یاد خونه عین برج زهر ماره تا حرف هم می زنم می گه چیه تنها رفتی خونه بابات سگ شدی ! این قدر سرده حتی نگاهمم نمی کنه همش با پسرم حرف می زنه مطمئنم چیز خورش کرده من تو این مدت ۳ بار رفتم خونه بابام و مهمونی چون شوهرم نیومد از تنهایی خسته شدم
تمام این یکماه چند بار دعوتشون کردم احترام محبت ! واقعا پشیمونم که چه قدر احمقم !
مامان و بابامم فردا دعوت کرده بودم افطاری که دیشب اومد بهانه گیری کرد کنسلش کردم ! واقعا این مادرشوهر نمی خوا فردا بره تو قبر بخوابه ؟