دیشب مامانم گفت بریم بیرون یه چایی کوفت کنیم
منم با دخترم با ماشین بابام رفتیم
خواهرم هم با شوهرش و دوتا بچه هاش با ماشین خودشون اومدن
ما تو شهری هستیم که کرونا شروع شد
من از اول هم خیلی ترسیدم و خیللللی مراعات کردم و میکنم
مواظب بودم دست به جایی نزنه و ....
یه دفعه داد کشید سرم که تو ترسویی روانییی و ....
البته کلا خیللللی به من حسادت داره و همیشه همینطوره
به خدا انگار دشمن منه