۲سال وهشت ماه از ازدواجم میگذره یه دختر هشت ماهه دارم با مادرشوهرم زندگی میکنم تقریبا هم ۲۲ سالمه (میدونم خریت کردم زود ازدواج کردم نگین بهم شماها)
درامدو وضع مالیمون خوبه اما اخلاق شوهرم از یه سری لحاظ نه مدام رفیقاشو میاره خونه شب نشینی منم همش تو اتاق خودمو حبس میکنم از بس فکر خوش گذرونی خودشه حتی روابطمونم سرد شده و منم حالی برای به خودم رسیدن ندارم سختم هست با یه بچه کوچیک
الان بهش میگم دوستتو نگو شب اینجا بخوابه هزار و یک دلیل میاره ک من خوبم واسه تو کم نمیزارم زندگی برات درست کردم ولی تو همش غر میزنی دوس ندارم دیگه قیافتو ببینم
تازه موهامم مصخره کرد اخه فره و کوتاه سخته بلندش کنم با بچه و من واقعا قلبم برای هزارمین بار شکست
الانم با قهر رفت مادرش یه جوری نگام میکنه ک یعنی تو مقصری
چیکار کنم راهکار بدید لطفا منم خسته شدم از این شرایط همش غر ب جونش میزنم