اولا همون چیزی که میخواستم بود یه سال بعد از عروسیم همه چیزمون ریخت بهم شوهرم از کارخونه ای که کار میکرد اومد بیرون به کمک بابام کارگاه زد اما کارش نگرفت هر کسی بهش رسید پولش رو خورد واقعا کم آورده دیگه
همش بهانه گیری و بد اخلاقی میکنه همش بهش امید میدم ولی منم دیگه کم آوردم
الان خودم باردارم ولی اصلا آرامش ندارم
میخواستم بعد از زایمانم دیگه نیام سرکار ولی هر جوری فکر میکنم میبینم نمیشه حداقل حقوقم خرج خورد و خوراکمون رو میرسونه
همیشه چه تو مجردیم چه اوایل متاهلیم بهترین لباسا تنم بود بهترین تفریحات رو داشتم جوری که همه میگفتن ولی الان همش دارم دو دوتا چهارتا میکنم به جایی رسیدم که واسه خریدن یه مانتو بارداری همش دست نگه میدارم تو شرکت همه بهم میخندن حتی بابام که مدیرمه همش بهم میگه اینا چیه میپوشی همش تنگه شکمت میوفته بیرون
یه اخلاقیم که دارم جلو حتی خانواده خودمم ناله نمیکنم یعنی هیچ کسی نمیدونم وضعمون تا این حد داغونه
مامانم همش نق میزنه برو یه مانتو بخر ولی خبر نداره دخترش تا این حد بدبخت شده
حالم از خودم بهم میخوره همش احساس میکنم انتخابم اشتباه بوده ولی شوهرم رو واقعا دوستش دارم خودش همش میگه شرمنده تو و اون بچه ام