من و شوهرم با عشق ازدواج كرديم ولى الان بعد دوسال احساس ميكنم تب عشقش خوابيده و ديگه اونقدر كه بايد بهم توجه نميكنه.تمام حواس و نيرو و پولش براى مادر و خواهرشِ.
پدرش سالها پيش فوت شدن و من هميشه به خودم ميگفتم چون شوهرم سالها مرد اون خونه بوده هنوز عادت داره و كم كم خوب ميشه.اما بدتر شد.
از اول همينقدر به اونا توجه ميكرد،ولى ناز منم ميكشيد و اولويتش من بودم.ولى الان ديگه همونم نيست.
تو دلم يه غصه بزرگ جمع شده و اون اينه كه ديگه دوستم نداره.چون اگه اينطور باشه من باخت بزرگى تو زندگيم كردم.
كلى خواستگار داشتم ولى فقط چون عاشق شدم باهاش ازدواج كردم...ولى حالا...
ديشب ازش پرسيدم اگه همه چى رو فاكتور بگيريم و فقط به خودمون و رابطمون فكر كنيم چى باعث ميشه من و دوست داشته باشى.گفت احترام به خانواده!!!!
حالا من تا حالا از گل نازكتر به خانواده اش نگفتما.ولى تو چشم نگاه ميكنه ميگه تو هم بخاطر خانواده ام ميخوام.
از طرفى مادر شوهر و خواهر شوهرم خيلى سر استفاده گرن ولى بخدا قسم من تا حالا نه بى احترامى كردم نه حرفى نه هيچى
دارم خود خورى ميكنم فقط.نميدونم چيكار كنم رابطمون چرا اينقدر سرد شده.مامانم ميگه بچه بيار.ولى اگه همينطور بمونه چى يا بدتر بشه چى
الانشم همه مسىوليت خونه و كار خونه با منه.شوهرم فقط ميره سر كار و مياد.تو خونه يه ليوان جابجا نميكنه ولى خونه مادرش مثل كوزت كار ميكنه.اگه بچه هم يه بار اضافه باشه چى