امروز شوهرم بعد از چند روز سرکار رفت با برادرم شراکتی نمایشگاه ماشین دارن هرچقدر گفتم نرو گفت باید برم منم دیگه زیاد اصرار نکردم ساعت ۶عصر از سرکار برگشت اخماش خیلی توهم بود منم پیگیر نشدم سر سفره شام یهویی بی مقدمه برگشت گفت هرکی تو زندگیه من دخالت کنه از زندگیش خیر نبینه گفتم چیشده گفت خودت بهتر میدونی منم عصبی شدم و صدامو بردم که بالا که مثل آدم بگو چیشده قایم موشک بازی نمیکنیم اونم برگشت گفت میدونم خانوادت زیرسرت نشستن که از من طلاق بگیری اما کور خوندن زندگیشونو جهنم میکنم اگه زندگیمو نابود کنن بعدشم گوشیمو گرفت و پیامام رو خوند تماسامو چک کرد هرچقدر گفتم این حرفارو کی گفته نگفت به داداشمم هرچقدر زنگ میزنم برنمیداره
راستیتش خیلی ترسیدم تا حالا شوهرمو اینجوری عاجز و غمگین ندیده بودم،
خانوادم با من رفت و آمد نمیکنن ۶ساله پدرم به خونم نیومده مادرمم روزی که زایمان کردم اومد و یکروز موند رفت چون از شوهرم خوششون نمیاد به دلایلی، اما تا بحال حرفی از طلاق نزدن من خیلی سردرگمم که حرف طلاق رو کی پیش کشیده بعد از ۶سال زندگیه مشترک اولین باره که بدون شب بخیر و دوستت دارم گفتن گرفت خوابید من هنوز تو شوکم